جان دادن از وفا هنر کوهکن از اهلی شیرازی غزل 250
1. جان دادن از وفا هنر کوهکن بس است
حاجت بقصه نیست همین یکسخن بس است
1. جان دادن از وفا هنر کوهکن بس است
حاجت بقصه نیست همین یکسخن بس است
1. چشم تو دگر در پی صید دل و جان است
صیادیت از دیدن دزدیده عیان است
1. پیری خزان تازه بهار جوانی است
وقت شباب خوش که گل زندگانی است
1. حیاتی با رخ خوی کرده اوست
که صد خضر و مسیحا مرده اوست
1. تشریف کرامت اگر از لطف الهی است
پشمینه مارا چه کم از اطلس شاهی است
1. مستی که ذوق رندی و بیچارگی نیافت
مستی نکرد و لذت میخوارگی نیافت
1. ناخورده می ز نرگس او دل خمار یافت
تا چیده یک گل از مژه صد زخم خار یافت
1. تا بر گل تو سنبل پر خم دمیده است
بوی بهشت در همه عالم دمیده است
1. امید خلق باقبال و دولت خویش است
امید ما بغم و درد و حسرت خویش است
1. شیشه دل بهر خوبانم ز دست افتاده است
کار دل از دست خوبان در شکست افتاده است