1 تاخریدار تو شد گل آبرو صدجا فروخت هرکه یوسف میخرد نتاوند استغنا فروخت
2 بهر آن ترسا پسر گر جان فروشم عیب نیست پیر ما دنیا و دین در خانه ترسا فروخت
3 بنده خوبان ز ناز هر دو کون آزاده است هرکه عاقل بود در کوی بتان خود را فروخت
4 دیدمش دیشب که در کوی مغان می میخرید آنکه زهد و پارسایی پیش ما صدجا فروخت
1 عاشق مجنونم و صحرای غم جای من است گر بمیرم دورازو کس را چه پروای من است
2 سوختن در آفتاب غم نه کار هر کس است سایه من داند این محنت که همپای من است
3 با در و دیوار در جنگم ز مستیهای عشق هر کجا بانگی برآید شور و غوغای من است
4 هر نفس نقش غلط از عشوه در کارم کند این نه جرم اوست عیب سادگیهای من است
1 گمره عشقم و نبود به من مست گرفت که چنین می بردم او که مرا دست گرفت
2 خاک ره گشتن ما عین سرافرازی بود چشم کوتاه نظر همت ما پست گرفت
3 موج بحر کرم افکند مرادم به کنار ورنه این صید نشاید به دو صد شست گرفت
4 از وجود و عدم یار فراغت دارد هستی ام نیستی و نیستی ام هست گرفت
1 وقت طرب ایام گل و موسم کشت است میخانه ما در همه ایام بهشت است
2 بی یاد تو در هیچ مقامی نه نشستم گر گوشه محراب و گر کنج کنشت است
3 سر تا قدمی روشنی دیده چو خورشید ایزد تن پاکت مگر از نور سرشتست
4 آدم به چنین خوبی و عیسی نفسی نیست حقا که پری هم سخنش پیش تو زشت است
1 جز از وصال تو با کس سر وصولم نیست به جز قبول تو هیچ از جهان قبولم نیست
2 اگرچه بی تو به هر سر چو باد می گردم به هیچ منزل راحت سر نزولم نیست
3 زدست طعن چنان سر به جیب از آن دارم که تاب سرزنش مردم فضولم نیست
4 که نامه ام به تو آرد که برتر از عرشی بغیر طایر همت کسی رسولم نیست
1 من سری دارم که بر خاک ره از جولان اوست هرکه بردارد زخاک ره سر من زان اوست
2 او که خواهد در خم چوگان سرماهمچو گوی گوییا کاینک سرما و سر میدان اوست
3 گر بخون غلطان نشد زان زلف چون چوگان دلم این گنه از گو نبود از جانب چوگان اوست
4 پیش آهوی حرم صاحبدلان قربان شوند من سگ یارم که آهوی حرم قربان اوست
1 لوح خاک ما به خون نقش از دل صد چاک ماست عاشقان را تخته تعلیم لوح خاک ماست
2 خرمن آسودگان هرگز جوی از غم نسوخت برق محنت در پی مشتی خس و خاشاک ماست
3 هر کجا در گلخنی دیوانگان را مجلسی است شمع آن مجلس چراغ آه آتشناک ماست
4 حسن او در چشم و دل هر روز از روزی بهست وین زفیض خاطر صافی و چشم پاک ماست
1 شمعی که گرم خشم تر از برق لامع است گر عالمی به جور بسوزد چه مانع است
2 برگشته است ماه من از مهر من دگر بازم مگر ستاره اقبال راجع است
3 با مرغ روح خویش خوشم زانکه چون هما با مشتی استخوان که مرا هست قانع است
4 طالع شد آفتاب رخ یار همچو شمع باید مرا هلاک شدن این چه طالع است