میخواست شب که داغ نهد از اهلی شیرازی غزل 1138
1. میخواست شب که داغ نهد دلستان من
میساخت او فتیله و میسوخت جان من
1. میخواست شب که داغ نهد دلستان من
میساخت او فتیله و میسوخت جان من
1. خوش است زیر سر آن خشت آستان دیدن
ولی گرانی سر کی بر آن توان دیدن
1. گر نه کافر بچه یی آتش دل تیز مکن
کعبه بر هم مزن آتشکده انگیز مکن
1. آن نخل قد و لعل لب چون رطبش بین
وان چاشنی خنده شیرین لبش بین
1. شبی با نامرادان باش و ترک خود مرادی کن
درآ چون آفتاب از در شب و تا روز شادی کن
1. گر شوم خاک ره و سبزه دمد از گل من
حسرت سبزه خطت نرود از دل من
1. گر با تو نیم دولتم ایشوخ بس است این
کز دور مرا بینی و گویی چه کس است این
1. زخم پنهان بردل عاشق تو میدانی زدن
هر کمان ابرو نداند تیر پنهانی زدن
1. وه که بازار کف عنان دل برون خواهد شدن
دل که بود آسوده دیگر غرق خون خواهد شدن