تا نیست می از خود خبرم از اهلی شیرازی غزل 1074
1. تا نیست می از خود خبرم نیست که هستم
من هوش ندارم مگر آن لحظه که مستم
1. تا نیست می از خود خبرم نیست که هستم
من هوش ندارم مگر آن لحظه که مستم
1. ما جان ز شوق وصل تو صد باره دادهایم
قربانی توایم و بدین کار زادهایم
1. مست آنم که ز دستت قدحی نوش کنم
هرچه غیر تو بود جمله فراموش کنم
1. ما سایه صفت سوخته وصل تو ماهیم
دور از تو ز بیطالعی بخت سیاهیم
1. شور ستمت چند کند دور ز خویشم
شوری مکن ای کان نمک بادل ریشم
1. دمی که همنفسان گرم گفتگو بینم
من از کناره به دزدیده روی او بینم
1. تشنه درد توام وز پی درمان نروم
گر بمیرم بسر چشمه حیوان نروم
1. ز اشک همچو شفق بیتو غرق خون شده ام
شکسته تر ز هلالم ببین که چون شده ام
1. غم چون تو آفتابی ز جهان پسند دارم
من اگر چو ذره پستم نظری بلند دارم
1. چو چاره از غم خونخواره نمییابم
جز آنکه جان بدهم چاره یی نمی یابم