آنم که دل بعالم پرغم نمیدهم از اهلی شیرازی غزل 974
1. آنم که دل بعالم پرغم نمیدهم
یکدم فراغ دل به دو عالم نمیدهم
1. آنم که دل بعالم پرغم نمیدهم
یکدم فراغ دل به دو عالم نمیدهم
1. تو شوخ نوجوانی من پیر ناتوانم
با من تو سر گرانی من بر دلت گرانم
1. گنجی چو تو در سینه به کونین چه کارم؟
مستغنیام از هردو جهان من که تو دارم
1. تو با فراغ خود امروز شاد و فردا هم
مرا ز مهر تو دین شد ز دست و دنیا هم
1. ز بسکه رخنه ز تیر تو در درون دارم
دلی چو خانه زنبور پر ز خون دارم
1. کنون که جامه چو من میدری که سر مستم
خوش است سینه صفایی اگر دهد دستم
1. نیستم طاقت که آه داد خواهی بشنوم
کآتشم در جان فتد هرگه که آهی بشنوم
1. دی در رهش چو دیدم بس شرمناک گشتم
او سرخ شد ز غیرت من خود هلاک گشتم
1. می ده که بی غبار غمی از جهان روم
آلوده دل مباد کزین خاکدان روم
1. یاد من کردی من از بخت این زیادت یافتم
تا چه نیکی کرده بودم کاین سعادت یافتم