1 باز از بویت دل پژمرده در نشوو نماست معجز عیسا که می گویند بوی آشناست
2 مردم از این رفتن و باز آمدن بنشین دمی کان چنین بالا به هر شکلی که می بینم بلاست
3 گر قدت سروست گلشن جنت بود ور رخت آیینه است آیینه گیتی نماست
4 تیره بختم یار از آن یک ذره با من تیره است ورنه آن خورشید با ذرات عالم در صفاست
1 گر کعبه نشین بامن مستش سر ناز است المنه لله که در میکده بازست
2 ای خواجه تو از ناز بر افلاک کشی سر درخاک نشستن صفت اهل نیازست
3 محبوب دل آنست که چشمش سوی خود نیست محمود از آن سوخته عشق ایاز ست
4 سررشته به زنجیر جنون می کشد از عشق کوتاه کنم قصه که این رشته درازست
1 بس که دل پر آتشم بهر تو آه کرده است گلخنی است کز غمت جامه سیاه کرد است
2 دیده اگر به خون کشم هست سزای دیدنش سنک که میزنم به دل چه گناه کرده است
3 ترسم از آنکه چشم من کج نظرش گمان بری بسکه به گوشه نظر در تو نگاه کرده است
4 منکر عشق چون شود دیده که از نظاره ات چشم تو را بحال خود هردو گواه کرده است
1 گشاد صد دل از آن غنچه شکر خند است به یک کرشمه او کار خلق در بند است
2 به خنده نمیکنت که بر دلم دارد حق نمک که فزون از هزار سوگند است
3 که زلفت از دل من گر هزار بار برد مرا به هر سر مویت هزار پیوند است
4 مباش غره به حسن ای پسر که مستی حسن هزار یوسف مصری به چاه افکند است
1 من و مجنون دو اسیریم که غم شادی ماست هر که این شیوه ندانست نه از وادی ماست
2 پاس شمع رخ ساقی به دعا می داریم کین چراغی است که در ظلمت غم هادی ماست
3 آن سبکبار نهالیم که در باغ جهان سرو آزاد چمن بنده آزادی ماست
4 گر ندانیم ره و رسم جهان طعنه مزن زانکه نادانی ما غایت استادی ماست
1 چهره از تیغ تو پر خون دردم کشتن خوش است سرخ رو همچون خزان رفتن ازین گلشن خوش است
2 باغبان فرق است از نرگس بسی با چشم یار منکر حس چون توان شد دیده روشن خوش است
3 با من دیوانه خوش دارد سگ آن کوی و من چون زیم ناخوش به وی حالی که او با من خوش است
4 عاشقان را بستر سنجاب لایق کی بود مردم دیوانه را خاکستر گلخن خوش است
1 هرگز هوس سایه ام از فر هما نیست عاشق که بود سایه نشین مرد بلا نیست
2 کس را نبود این غغم جان سوز که ماراست وین غم همه زان است که کس را غم ما نیست
3 دارد دل ما از تو تمنای نگاهی محروم مگر دان دل ما را که روا نیست
4 در بادیه کعبه مقصود خطرهاست کس را سر آن ره بجز این بی سر و پا نیست
1 اگر چه ساقی جان می نهاد در دستت حقیقتی دگرست این که می کند مستت
2 پی نظاره خود جام جم تو را دادند تو خود نگاه نکردی که چیست در دستت
3 تو آن گلی که چو من صدهزار سوخته را بباد دادی و بر دل غبار ننشست
4 دلا به چشم تو صدخار اگر شکست آن گل همین بس است که در چشم غیر نشکستت