به عهد یوسف من کز فرشته افزون از اهلی شیرازی غزل 99
1. به عهد یوسف من کز فرشته افزون است
کسی حکایت لیلی کند که مجنون است
1. به عهد یوسف من کز فرشته افزون است
کسی حکایت لیلی کند که مجنون است
1. نور دو چشم کز برم بریده رفته است
هیچ نمی رود زدل گرچه زدیده رفته است
1. چو سوختم از عشق و شستم از جان دست
هنوز گریه نمی داردم ز دامان دست
1. شادم اگرچه خاطرم اندوهگین ازوست
کم شادیست این که دل من غمین ازوست
1. گویم سیاه بختی ام از دود آه کیست
چون خود ستاره سوخته باشم گناه کیست؟
1. گرچه حسن همه کس آفت اهل نظرست
حسن خورشید مرا جذبه مهری دگرست
1. نیازمند ترا رسم خود پسندی نیست
طریق اهل دلان غیر دردمندی نیست
1. باز از سر زلف دل آشفته خبر یافت
هر رشته مقصود که گم کرد، دگر یافت
1. بسکه به دل می زنم سنگ که دلدار رفت
کار دل از دست شد دست هم از کار رفت