1 ایا نسیم سحر پا بنه بتارک فرقد ببوس درگه موسی بن جعفر بن محمد
2 سپس به حضرتش از من بگو که باش بگیتی هماره فرخ و فیروز و کامکار و مؤید
3 رخ تو غیرت اختر دل تو معدن گوهر لب تو مخزن شکر کف تو کان زبرجد
4 ز نسج فکر تو پوشد مطرزی و حریری کسا به دوش کسایی کله به فرق مبرد
1 جای آن دارد که گردون اندرین غم خون ببارد لیک بر تخت همایون شه نو چون ببارد
2 در عزای شاه ماضی کایزد از وی باد راضی نی عجب گر سیل خون از دیده گردون ببارد
3 لیک باید تهنیت را در جلوس شه مظفر بر زمین از ماه و اختر لؤلؤ مکنون ببارد
4 من ندیدم تاکنون کز آسمان بر قلب مردم شادی و انده شده با یکدیگر معجون ببارد
1 شاه از تبار خویش وزیر اختیار کرد وین اختیار نیک، شه بخت یار کرد
2 بنیاد ملک روی به سستی نهاده بود زین اختیار پایه ملک استوار کرد
3 گویند در شکارگه اینکار دیده شه بی شبهه شاه طایر دولت شکار کرد
4 چون صیرفی بدید گهرهای عقد ملک بگزیده زان میان گهری شاهوار کرد
1 چو بخت خفت و قضا چیره تیره شد اختر زبون و زرد شود آب فضل و برگ هنر
2 همی گذارد دانا برون ز حکمت پای همی فرازد عاقل جدا ز فکرت سر
3 شناخت نتوان با دیده گوسپند ز گرگ تمیز ندهد با ذوق حنظل از شکر
4 زیان شمارد آنرا که هست یکسره سود بنفع داند آنرا که شد تمام ضرر
1 از این مقدمه ز آن پس که یافت آگاهی جناب نزهت افندی ستوده شهبندر
2 خجسته رادی والا بدانش و بخرد ستوده مردی یکتا بمایه و بهنر
3 امین و محرم بر هر دو دولت اسلام صدیق و حامی بر هر دو شعبه انور
4 جهان و معرفت و جان، درون جامه تن چنانکه معنی بنهفته در لباس صور
1 چو بی وجود خداوندگار آسایش حرم بود بخرد و بزرگ این کشور
2 دوباره نامه نبشتند مفتیان مهین بمیر فرخ دانش پژوه دانشور
3 که ای بروشنی و فرخی شده مشهور فروغ تیغ تو و تاب مهر و نور قمر
4 بیا که فتنه برافروخت آتشی و بسوخت روان خاصان همچون سپند در مجمر
1 کمال مرد بفضل است و مردمی و هنر بویژه آنکه مر او را بود نژاد و گهر
2 کر انژاد و گهر بوده بی کمال و ادب چو او را بهیچ نیرزد توأش بهیچ مخر
3 باستخوان خود ایدر همی بنازد مرد خلاف باشد نازش بر استخوان پدر
4 برو هنر طلب ای خواجه کز پدر مادرت درون گور نپرسد نکیر یا منکر
1 دانا کبود بنزد مردم هشیار آنکه به بیهوده هیچ می نکند کار
2 دانا آن شد که پخته سازد و نیکو خامی گفتار خویش و زشتی کردار
3 خوب کند زشت را بکوشش افزون پخته کند خام را بجوشش بسیار
4 کام نجوید بشوخ چشمی و مستی مغز بشوید ز خویش بینی و پندار
1 بارها خواندم ز قول مصطفی اندر خبر کاید آن روزی که تابد آفتاب از باختر
2 ذات پاک مصطفی باشد منزه از دروغ کش رسالت داده بر خلقان خدای دادگر
3 گر خدا را، راست گو دانی و پیغامش درست راست میدان هرچه گوید با تو آن پیغامبر
4 چون نمی بینی خدا را با دو چشم از صدق دل گوش ده پیغام و در گفتار پیغمبر نگر
1 دی در هوای صحبت یاران غمگسار زی بوستان شدم بتماشای لاله زار
2 دیدم گل و بنفشه و نسرین و یاسمن پژمرده و نگون و پریشان و سوگوار
3 باد خزان بباغ شتابان و سهمگین ابر سیه بدشت خروشان و اشگبار
4 آذر فتاده در دل بتهای آزری دود سیه برآمده از مغز جویبار