1 گفتم تو کیستی کاین احسان به من نمودی گفتا به ذات پاکم حق باصر است و اعرف
2 گفتم تو پیر عشقی ای شیخ پاکدامن گفتا تو طفل راهی ای کودک مزلف
3 گفتم جلال دینی گفتا جلال یزدان گفتم که دین ز یزدان باشد مگر مؤلف
4 گفتم که دین احمد با نور پاک یزدان نبود مؤلف اما دایم بود مردف
1 در کاروان نواخت درای آهنگ شب برکشید پرده نیلی رنگ
2 عوا دلیل ره شد تا شعری سازد درون خیمه شب آهنگ
3 خورشید در ترازو شد پنهان بی آنکه هیچ سنجد از او جو سنگ
4 شد با نقوش زر تن و روی چرخ آراسته چو کارگه ارژنگ
1 مرا وزارت عدلیه از نخستین بار ندید قابل شفقت نخواند لایق کار
2 چرا که فاقد هر شرط و جامع هر خلف بدم که آدمیم من نه گرگ آدم خوار
3 وزیر عدلیه از آدمی نفور بود چنانکه آدمی از او کند بدشت فرار
4 نه پارتی بدم او را من و نه حامل سیم نه بی حمیت و بیشرم بودم و غدار
1 چو شه به دامن جادو و جنبل آرد چنگ همیگریزد از او مردمی به صد فرسنگ
2 کدام جنبل و جادو نماید آن آثار که آید از قلم و رأی مرد با فرهنگ
3 دریده شد دل مرد آن شیر گیر و ز جهل همی نگارد افسون بچرم گرگ و پلنگ
4 دلش مسخر دیو است و از تهی مغزی همی کند پی تسخیر دیو و دد آهنگ
1 مرا بخانه درون کودکی بسن دو سال بود خجسته و فرخ رخ و بدیع جمال
2 دو هفته ماهی کاندر دو سالگی او را ز روی و ابرو باشد دو بدر با دو هلال
3 بعهد مهد رخش را دو لعل عیسی دم نوشته زایت آتافی الکتاب مثال
4 ز نام عیسی مریم ورا ستوده لقب ز دست موسی عمران ورا خجسته جمال
1 که ای سفینه دستت خزینه آمال که ای صفیحه تیغت صحیفه آجال
2 در آن بساط همایون که صدر بار توئی فلک نشاند خورشید را بصف نعال
3 برای طوق حسام تو خور بشکل نگین برای نعل سمند تو مه بشکل هلال
4 ز رشک تیغ کجت چشم مهر جسته رمد ز نقطه قلمت روی ماه یافته خال
1 چو شد بردالعجوز از چرخ نازل زمستان دست سردی داشت بر دل
2 نهاد آن دست را بر سینه خاک چو اندر سینه ترکان حمایل
3 برات عاشقان بنوشت بر یخ ازیرا خسته اند از سعی باطل
4 حکایت کرد نز افسانه با من مر آن دهقان دانشمند فاضل
1 از عدل خویش قائمه ای ساخت ذوالجلال قائم اساس عدل بر آن نامش اعتدال
2 چون کرسی وجود بر آن پایه قائمست شد ایمن از زوال و فنا ملک لایزال
3 روح ستوده راست بر این پایه اتکاء عقل خجسته راست بر این پایه اتکال
4 بنواخت نفس ملهمه در این ستون سرود گسترد مطمئنه بر این طاق پر و بال
1 مرا سیر سپهر از روز اول ز آرام و سکون دارد معطل
2 رساند گه ز پایان سوی بالا کشاند گه ز اعلا سوی اسفل
3 قضا زهری است در جامم مهیا بلا امری است بر عیشم محول
4 یکی بر سوزش جانم مواظب یکی برشورش عیشم موکل
1 خدای جل جلاله برای اسمعیل ز باغ خلد فرستاد فدیه سوی خلیل
2 ولی ببار ولیعهد شه که طعنه زند بباغ خلد و صبا اندر او چو جبرائیل
3 مرا فرستاد ایزد برای قربانی بخاکپای، که هستم سلیل اسماعیل
4 خدایگانا شاها منم که جان و تنم ببار تست فدا و براه تست سبیل