من علماء مشایخ القوم ذکره ابوعبداللّه الحصری٭ یقول: منذ ثلثین سنة اطلب من یقول اللّه فی تحقیق هذا الامر فلم اجد. ,
ولید بن عبداللّه القاء کنیت وی ابواسحق از اصحاب ذوالنون بود وی گوید: که ذوالنون گفت: که در بادیه زنگی دیدم سیاه هرگه اللّه یاد کردی سپید گشتی. ذوالنون ولید السقا سنه عشرین و ثلثمائه، و قیل سنه ست و عشرین و ثلثمائه. ,
ساکن سمرقند، و هومحمد بن الفضل بن العباس بیحفص، و کنیه ابوعبداللّه. اصل او از بلخ است، او را از بلخ بیرون کردند بیگناه بسبب مذهب وی. روی فرا شهر کرد. و بر ایشان نفرین کرد. ,
شیخ الاسلام گفت: که پس ازو از بلخ هیچ صوفی نخاست. به سمرقند رفت، او را آنجا قاضی کردند، خواست که حج کند رفت بنشاپور، از وی مجلس خواستند، بر کرسی شد گفت: اللّه اکبر و لذکر اللّه اکبر «سوره عنکبوت آیه ۴۵» و رضوان من بود در سنه تسع عشر و ثلثمائه. صحبت کرده با احمد خضرویه٭ و بجز از وی از بلخ بوده. یقال محمد بن الفضل سمسار الرجال. ,
شیخ الاسلام گفت: که بوبکر واسطی٭ گوید، و خود هیچکس چنون گوید، و حکایت کم کند، کی وی سخن خود گوید حکایت کند یکی از آن اینست، که وی گفت: محمدبن الفضل بلخی گفت: آن چیز که ببود او همه نیکویها شود، و به نبود او همه زشتها زشت شد، آن استقامتست. شیخ الاسلام گفت: سخت نیکو گفت: فَاسْتَقِمْ کَمَا أُمِرْتَ «سوره هود آیه ۱۱۲» یکی گفت مصطفی را . که مرا وصیتی بکن «گفت»: قل آمنت باللّه ثم استقم بگو که یکی وران بپای ,
بوتراب نخشبی دیده بود و یحیی جلا، و با احمد خضرویه٭ صحبت کرده بود، از مهینان مشایخ خراسانست، او را تصانیف است مشهور و حدیث داشت بسیار. او گفت: من جهل اوصاف العبودیة فهو بنعوت الربوبیة اجهل یعنی او که خود را نشناسد، او را چون شناسد؟ و هم وی گفت که حقیقت دوستی اللّه، دوام انس است بیاد او. شیخ الاسلام گفت کی: ,
بود از شاگردان خاص سهل بن عبداللّه التستری٭ او گوید: روزگار از شبلی سخنان بمن همی رسید، و مرا آرزو بود، کی او را بینم، پدری ضعیف و پیری داشتم، بروی درآمدم بنمی توانستم شد، پدر رفت از دنیا. گفتم اکنون بروم، و او را بینم، برخاستم ببغداد آمدم بنزدیک او رسیدم قومی درویشان دیدم، کی بیرون آمدند، از نزدیک وی، مرا بشناختند گفتند: به چه آمدی؟ گفتم: آمدم کی شبلی را بینم، فرازو راه هست؟ گفتند هست، زنهار که اگر بروی شوی، هیچ دعوی بسروی نبری! گفتم: چنین کنم. بنزدیک او آمدم، روز آدینه باو رسیدم، و آن روز روز صدمت و شور او بود، فراز شدم گفتم: سلام علیکم. گفت و علیکم السلام، ایش انت؟ ابادک اللّه! و آن عادت بود او را که چنین گفتی. من گفتم: من آن نقطهام کی در زیر با است او گفت: ای اهلک. مقام خود معلوم کن، که خود کجائی؟ من گفتم: اگر بگویم نپذیرد، از وی گریختم پارهٔ دورتر پاشدم که او را سیر بینم بروم تا در وی مینگرستم. درویش فراز آمد گفت: سلام علیکم. شبلی گفت: و علیک السلام. ایش انت؟ ابادک اللّه! آن درویش گفت: محال. گفت: درچه؟ گفت: در حال. او را ازان خوش آمد بخندید. درویش گوید: این فایده از وی گرفتم و رفتم. ,
شیخ الاسلام گفت: من شمارا بگویم، که آن نقطه در زیر با چیست؟و آن محال در حال چیست؟ با حرفست و نقطه نه حرفست، آن از حیلة حرفست، قرآن بصورت و حروف قایمست آن نقطه باول نبوده، آن حجاج یوسف ساخت حیلت عجم را. تا عجم بدانند خواند، که آن اول در مصحفها نمینوشتند، آن نقطه نه آن حرفست، اما از شرط حرفست، کی نبود آن ژکه عیب بود. عارف نه ازوست از شرط اوست. وی حرف آورد، که ژکه یکی دارد، و نیز در زیر دارد، مگر زیر بودن تواضع و خضوعست، یگانه بودن او را است، خود بودن بدستوریست، یا بر در حق بار یافته، پس نشان نزدیکیست.و اما آنکه گفت: کی من محالم در حال، او شبلی بفریفته آنچه او کرد با آن مرد، اول او باو بکرد، محال چه بود؟ هر نسبت کی صوفی را کنند زرق است، از بهر آنک او در فنا غرقست، هر نام که او را کنند حیلت است، نام او پرسیده، دران که او در رسیده، هر کسی بهستی برپای است، و نیستی صوفی را تاج بر سر است، چنانک مروارید عروس را در گردن است، هر نام که او را کنی نه آنست، او نام را بنه ایستد، که او را برخود بستهاند. صوفی را جزا زفنا فرش نیست و در طریق یاد عارف کرسی و عرش نیست، آنرا مکرر است آنرا تصدیق کرد و بتسلیم مهر کرد، و بازو آی! از آب و گل گریز، و در آدم و حوا میاویز! ,
شبلی٭ روزی در مسجد نشسته بود با جماعتی از یاران، کودکی درآمد شبلی را گفت: ای صبر اشد علی الصابرین؟ شبلی گفت: الصبر فی اللّه کودک گفت نه الصبر للّه، گفت نه. شبلی الصبر مع اللّه، گفت نه. شبلی گفت: پس کدامست؟ آن کودک گفت: الصبر عن اللّه. شبلی گفت من از تو سوال کنم؟ بپرس شبلی گفت: ما الارادة کودک گفت: ترک العادة گفت دیگر پرسم؟ گفت بپرس. گفت: ما المعرفة؟ گفت دوام الصحبة. گفت دیگر پرسم؟ گفت بپرس «گفت: ما المحبة؟ گفت: نسیان ما سوی المحبوب. گفت دیگر پرسم؟ گفت بپرس گفت: ما الشوق؟ گفت: ملاحظة الفوق: گفت: دیگر پرسم؟ گفت بپرس. «گفت: ما التوکل؟ گفت: وجه بلاقفا گفت: دیگر پرسم. گفت: بپرس» گفت: ما التصوف؟ گفت اوله صفا و آخره وفا. ,
نام وی محمدبن احمد بن سالم البصری. ببصره بود شاگرد سهل تستری٭ سی سال باوی تا شصت سال و طریقت از وی گرفته بود اما مست. ,
شیخ الاسلام گفت: کی بوعبداللّه سالمی گفته بود: که اللّه در ازل همه چیز میدید، ویرا مهجور کرده بودند باین سبب. شیخ بوعبداللّه خفیف گوید: که این قدم دهر بود. شیخ الاسلام گفت: که بوعبداللّه خفیف انصاف بنه داد، ممکن باشد که او خود دیدار علم را میگفت. او گفت: کی هر که طاعت برد اللّه را بر دیدار سبق، کرامات بروی ظاهر شود. ,
پرسیدند ویرا که بچه چیز شناسند اولیاء اللّه را در خلق؟ او گفت: بلطافت زبان و حسن اخلاق و تازه روئی و سخاء نفس و اندکی اعتراض و پذیرفتن عذر آنکس که عذر دهد با ایشان، و تمامی شفقت ورهمه خلق، برایشان و فاجر ایشان. هم وی گفت: دیدار منت کلید دوستی است. شیخ الاسلام گفت کی: ,
مردی بزرگ بوده از مشایخ جاوباره نام است بثغر روم. گفتند که آن لقمه خورد و آن شب در مسجد بماند و احتلام افتاد، ویرا گفتند در خواب که این بار چیزی خوری، که دل تو ازان بشورد، ندانی که بتو بلا رسد. و آن چنان بود که عهد کرده بود: که چیزی که مرا ازان دل بشورد بنه خورم. وقتی در مسجد شو نیز یه بود طعام در آوردند، دل وی از آن بشورید بنمی خورد، یاران ویرا گفتند بخور، هر ساعت خلاف آری بخور! بخورد آن افتاد. بوعبداللّه جاوباره گوید: فرا شیخ بوبکر زقاق مصری٭ گفتم: کی صحبت با کی دارم؟ گفت: بآنکس که چون او را بازگوئی هر چه اللّه از تو داند، او از تو بنشورد و از تو بنه برد ,
شیخ الاسلام گفت: کی قبول و صحبت، پس عیب دیدن درست آید که آدمی مجری عیب است، چون بهتر قبول افتد و بهتر و نکوئی صحبت پیوندی، چون عیب پدید آید صحبت ببری، آن نه صحبت است. صحبت پس شناخت عیب است مگر عیب که دینی باشد و بدعتی، که آن جز باشد که چشم بران فراز کردن مداهنت بود و مخنثی مگر بضرورت اما عیب که نه در دیانت و بدعت بود جرم باشد، و آدمی نه معصومست، از وی عیب آید و جرم که آدمی کفور و جهول و ظلوم است. شافعی گوید: که نه دوست تو بود کی باو مدارا باید کرد. ,
شیخ الاسلام گفت: یعنی هر گه از تو عیب و خطایی آید در وی عذر باید داد، که وی نیک کند، تو شکر باید کرد، این ن دوستی و صحبت باشد. ,
شیخ الاسلام گفت: که احمد داودی گوید که یحیی نعاذ٭ را گفتم: که صحبت با کی پیوندم؟ ,
نام وی محمدبن عمر الحکیم الترمذی، باصل از ترمذ بوده و تربت وی آنجاست، و ببلخ بودی، خال بوعیسی ترمذیایذ صاحب مسند احمد خضرویه٭ دیده و باوی صحبت کرده و با محمد سعد ابراهیم زاهد صحبت کرده و نیز باحمد عمر خشنام بلخی و جز ازیشان. ویرا کتب است مشهور، درانواع ریاضات و معاملات و ادب و زهد. ,
شیخ الاسلام گفت: هر که را باید کی ویرا بشناسد، گوی! کتاب عالم و متعلم وی فرونگر. تا به بینی. وی توریة و انجیل و زبور و کتب آسمان خوانده بود، و ویرا دیوان شعر است. وی گفت: که دولت دین در تقوی است، و گفته که تقوی عاقبت ایمانست. ,
شیخ الاسلام گفت: که تقوی درین رویت ایمانست چون آن بشود، ایمان ضایع است تقوی پرهیز بود دایم، و ترس دایم بود، کسی که بربیم بنه گذشته بود، اقتدا نشاید باو صحبت مدارید، باید که مشاهدات ترا از بیم بگرداند نه دلیری. ,
وی حکم بود عارف نه صوفی. صوفی چیزی دیگری است، و گفت: عالم فرود از سخن خویشست و حکیم با سخن خویش است برابر، و عارف و محقق ورای سخن خویشست. بوبکر وراق امام روزگار خود بوده. بوالقسم. حکیم اسحق بن محمد اسماعیل ,
شیخ الاسلام گفت: که کنیت محمدحسن جوهری بوبکر است از اهل بغداد، شاگرد ذوالنون مصری٭ مردی بزرگ. شیخ بوبکر واسطی٭ با جلالت خود، از وی حکایت کند. بوبکر واسطی گوید امام توحید: که محمدحسن جوهری گفت: که مردی ذوالنون مصری را گفت: که مرا دعایی کم. گفت: ای جوانمرد! ترا کاری در سبق پیش شده است بسیار دعاهاء ناکرده کی ترا مستجاب، وار جز ازان، غرق شده را در آب بانگ چه سود؟ جز از غرق و زیادت آب در گلو، ,
شیخ الاسلام گفت: که نمیری را گفتند: که مرا دعائی کن، آنچه ترا رفت در سبق ترا به از معارضهٔ وقت. پیری گفته: ارنه آنید کی او گفته کی از من خواه، میگوید: ادعونی استجب لکم و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدور، ای لیدعونی. من هرگز دعا نکنم، لکن گفت و فرمود کی میخواه میخواهم. ,
شیخ الاسلام گفت: کی دعاء صوفیان را نه مذهب است، که ایشان بحکم سبق مینگرند، که همه چیز بحکم ببوده، با حفص بغاوردان پاس از شب برنیل خفته میگفت: کاری که بدهاش نابده، چون کنما و آنچ نبدهاش بد، چون کنما، چون کنما، چون کنما؟ ,
همه خلق برانند کی چه خواهد بود، و حکیم درانست کی چه بوده ,
1 مقدم الکره یعسوب له حمه و غیره عسل، معناره مفهوم
2 والخیرا جمع فیما اختار خالقنا و فی اختیار سواه الشر والشوم
شیخ الاسلام گفت که: ,
از قهستان عراق بود بدینور، مردی بود بزرگ، از قدمان اصحاب جنید، و اقران وی، او را ریاضتست بسیار و سفرهای معروف. ,
جنید گوید: ارنه ابوبکر کسائی ایذ، من در عراق نبیند، جنید را باو مکاتبات است ورسایل نیکو، پیش از جنید برفت از دنیا از دنیا. از جنید هزار مسأله پرسیده بود، و همه جواب داده و باوی فرستاده، ویرا وقت نزدیک آمد، آنرا پیش خواست و همه بشست. خبر وفات وی بجنید رسید، جنید گفت: که کاشک وی آن مسالتها که از من پرسیده بود بشستید. گفتند: که او آنرا بشسته است ,
جنید شاد گشت. شیخ الاسلام گفت: جنید نه ازان میترسید که آن بدست عام افتد یا بدست سلطان. ازان میترسید کی بدست صوفیان افتد، و ازان بازار فرا سازند یعنی بقبول جستن و سخن گفتن که از هزار صوفی یک عالم بود، صوفی را آن تمام بود که میشنود و میداند، ازین قوم دل فصیح بود نه زبان. ,
شیخ الاسلام گفت: که رویم٭ گفت: که چون حال از مرد باز ستانند و مقال بگذارند، ویرا هلاک کردند. شیخ الاسلام گفت: که بوالخیر عسقلانی گوید: که بوبکر کسایی دینوری در خواب شدی از صدر او قرآن خواندن میشنیدندی. ,