18 اثر از طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات خواجه عبدالله انصاری در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات خواجه عبدالله انصاری شعر مورد نظر پیدا کنید.
صفحه بعدی
صفحه قبلی
خانه / آثار خواجه عبدالله انصاری / طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات خواجه عبدالله انصاری

طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات خواجه عبدالله انصاری

«نام وی الحسن بن العلی از مهینان مشایخ خراسانست و او را تصانیف است مشهور، در علم آفات و ریاضات و مجاهدات، سخن گوید در علوم معارف.صحبت کرده بود با محمدعلی ترمذی و محمد فضل بلخی٭ و قریب سن است از ایشان. وی گفت: الخلق کلهم فی میادین الغفلة یرکضون و علی الظنون یعتمدون و عندهم انهم فی الحقیقة ینقلبون؛ عن المکاشفة ینطقون. ,

ابنا ابی الورد و همامن کبار مشایخ العارفین و جملتهم و هما من جلسأ الجنید واقرانه صحبا سری السقطی و ابا الفتح الحمال و حارث المحاسبی و بشر الحافی، و طریقهما الورع قریب من طریقة بشر الحافی٭ ,

«شیخ الاسلام گفت: که کنیت محمدبن ابی الورد، ابوالحسن است شاگردبشر حافی». وی گوید: وقتی نماز شام تمام کردم، پای فرو کردم، هاتف آواز داد گفت: اهکذی مجالس الملوک؟ سئل ابن ابی الورد عن الورد، فقال: علیک بالورع فی الهمم. ,

«شیخ الاسلام گفت قدس اللّه روحه:کی» طاهر مقدسی مردی بزرگ بود در شام از اجلهٔ مشایخ شام و قدیمان ایشان ذوالنون مصری را دیده، و با یحیی جلا٭ صحبت کرده و عالم بوده. ذوالنون ویرا حبرالشام خوانده و گویند که شبلی٭ گفته ویرا. ,

شیخ الاسلام گفت: که طاهر مقدسی گوید: کی ذوالنون مصری فرامن گفت: العلم فی ذات الحق جهل والکلام فی حقیقة المعرفه حیرة والاشارة عن المشیر شرک. ,

شیخ الاسلام گفت: کی سخن در دات حق جهل است، که هیچکس را در ذات اللّه سخنی نیست «و روا نبود کی گوید» مگر آنکه گفت خود را، و پیغامبر وی گفت ویرا، و کیفیت آنرا دانستنی نیست، کی جز از تصدیق و تسلیم دران روی نیست، و سخن در حقیقت حیرت است، که او خود را شناسد بحق الحقیقه، دیگر همه عاجزاند و متحیر، و او عجز رهی از معرفت بفضل خویش معرفه می‌انگارد. و مصطفی می‌گوید فرا اللّه تعالی در ثناء و دعا: لا بلغ مدحتک و لا احصی ثناء علیک انت کما اثنیت علی نفسک تو بقدر خود، خود را شناسی. دیگر همه عاجز اند و متحیر. و گفت غر ذکره: و لایحیطون به علماً. ,

اما آنچه دانی، خدای او ایذ یگانهٔ بی‌همتا. و اشارت از مشیر شرکست، یعنی شرک خفی شرک کمین در توحید صوفیان، که اشارت را اشارت کنندهٔ بود فرا هست، و او در دوگانگی در ناید، کی در حقیقت هست بحقیقت اوست و بس، دیگر همه علل‌اند و حدث نمودهٔ ببهانه و بوده و هست او یگانه: ,

بغدادیست از اقران جنید است، ویرا پرسیدند که: تصوف چیست؟ گفت: حال یضمحل فیها معالم الانسانیة ,

کاتب الجنید وراسله. شیخ الاسلام گفت: که وی بمکه بود. بوعبداللّه خفیف٭ گوید: کی بوالحسن مزین٭ گفت: در مکه شدم، با یعقوب اقطع در حال رفتن بود از دنیا، در شدم مرا گفتند: اروی سر بر تو آرد یعنی که در تو نگرد، شهادت بروی عرضه کن. مراغره گرفتند، که من کودک بودم، بر بالین وی بنشستم، بر من نگریست: ایها الشیخ! نشهد ان لااله الاللّه. او گفت: ایای تعنی بعزة من لایذوق الموت، ما بقی بینی و بینه الا حجاب العزة، گفت: من می‌خواهی باین شهادت گفتن؟ بعزة او که هرگز مرگ نچشد کی نماند میان من و او مگر پردهٔ عزت. ,

شیخ الاسلام گفت: که پردهٔ عزت اوی او ایذ، که او خود ار ایذ و تو تو. بوالحسن مزین بروزگار می‌گفت: که کرای چون من آمدم، که شهادت بر سیدی دوست از آن او می‌عرضه کردم. و شیخ بوعبداللّه خفیف می‌گفت: که مرد درالوهیه می‌بسوخت، ورای پردهٔ عزت آمدند شهادت بر وی عرضه می‌کردند. ,

شیخ بوعبداللّه طافی محتضر بود، یکی شهادت بروی عرضه کرد، وی گفت: خاموش! قومی بی‌ادبان بی‌حرمتان آمده‌اند، و شهادت بر دوستی از آن او عرضه کنند، تو آن خود گوی، من آن خود گفته‌ام. توفنی مسلماً والحقنی بالصالحین. این بگفت و جان داد. ,

وقتی قومی بر پیری از مشایخ شهادت عرضه کردند، وی از آن غیرت برجست و شهادت بر یک یک عرضه می‌کرد، و تلقین می‌کرد، تا همه شهادت بگفتند، و سرباز نهاد و جان بداد. یکی پس وفات وی بخواب دیدند گفتند: حال تو چون؟ گفت: سخن نیکو! گفتند: ایمان ببردی؟ گفت: بردم. گفتند: پس بدر مرگ شهادت نگفتی، گفت: خود در من رسته بود. ,

نزیل بغداد. شیخ گفت: که نام وی یوسف بن حمدان الوسوی استاد با یعقوب نهر جوری٭ از قدیمان مشایخ است سید صاحب تصانیف ببصره بوده. مات بالا بله. ,

شیخ الاسلام گفت: که وی گفت: هر که علم توحید گوید بتکلف، مشرکست. و قال ابویعقوب السوسی: الفقیر اذا مافریحتاج الی اربعة اشیاء: علم یحرسه و وجد یحمله، و وجد یحمله، وورع یسوسه، و ذکر یونسه. ,

شیخ الاسلام گفت: هر که علم تصوف گوید بتکلف، او سگست و هرکه سخن جوید، و هر وقت تواند گفت زرا قسمت سخن بزندگانی باید گفت، و آن وقت باید گفت، کی از سکوت از خدای ترسی! و گفت: که سخن گفتن جنایتست، تحقیق آنرا مباح کند. و گفت: که سخنان این طایفه کلام‌اند چون کلام دیگران، چون حیوة نبود آن می‌برد تا بزندقه و اباحت ارنجای می‌افتد. که چون متفرق بی، نگر از جمع و توحید نگوئی. اما چون خود بی، تفرق با توچه کار؟ گفت: که زبان محققان سه است: زبان خبر بشرط اجتماع خراز٭ گفت: لا یصلح هذا العلم الالمن یعبر عن وجده و ینطق عن فعله. ,

نام وی اسحق بن محمد، از علماء مشایخست، صحبت کرده با جنید و عمر و عثمان مکی. شاگرد با یعقوب سوسی٭ ایذ، بمکه بوده و سالها مجاور، و آنجا برفته در سنه ثلثین و ثلثمائه. ,

شیخ الاسلام گفت: که من یک تن دیده‌ام، که می‌گفت: که من ویرا دیده‌ام «اما مرا یقین نمی‌شود» بایعقوب نهر جوری گفت: که باین کار نرسی، تا بترک علم و عمل و خلق بنه گویی. یعنی بدل و همت از علم و خبر برگذری. نه آنک دست باز داری و عمل از بهر ثواب نکنی یعنی او را نه بآن بی، و در ملا خالی بی بازو. من ترک خدمت را ناتوانم و نه بخود درانم، لکن نه او را نه بآنم، نجیناک من التلف بالتلف. ,

و قال ابراهیم بن فاتک٭ قال ابویعقوب: الدنیا بحر والآخرة ساحل والمرکب التقوی، والنأس علی سفر. وانشد للنهر جوری: ,

4 العلم بی وطاً بالعذر عندک بی حتی اکتفیت فلم تعدل ولم تلم

از مشایخ نصیبین است، شبلی بمصر می‌شد از بغداد بحلی خواستن آن وقت که عمل داشته بود اسپ در زمین کسی کرده بود، که پدر وی حاجب الحجاب خلیفه بود. چون شبلی بمصر می‌شد، گذر وی بر شیخ بایعقوب میدانی بود، بدیدن شبلی آمد، وی آن وقت بنوی فرا زین کار می‌نگریست، و اول ارادت وی بود مردی فربه بود، شبلی دست بر بروی وی فرود آورد گفت: جبرک اللّه! خدای ترا هوبره کناد! با یعقوب گفت آمین! ,

مردمان گفتند: این چیست؟ که وی بوی گفت، چنانک فرا کودک. و پس بود ویرا آنچ بود. شیخ الاسلام گفت که من: ,

دیده‌ام، پیر روشن بود و صاحب وقت و کرامات بود پیوسته لت داشتنی در دست، روسترهٔ بر میان آن بسته. ویرا گفتند: این باری چیست؟ گفت: این همه فن است شیخ بوعمر مالکی مرا گفت: که روزی می‌گذشت بر جماعت معدلاننشسته بودند، و با ایشان بر خواند: تحسبهم جمیعاً و قلوبهم شنی و برگذشت. ,

کنیت او ابوالحسن بود، ببغداد نشستی، صحبت کرده بود با شیخ بوحمزهٔ بغدادی٭ و از سری سوالات پرسیده استاد نوریو ابراهیم خواص و ابن عطا و جریری٭ بود و شبلی در مجلس وی توبه کرده، عمر وی دراز بکشید، صدو بیست سال بزیست وی از اقران نوری٭ و از طبقهٔ ثانی ایذ فارس عیسی گوید: کی نام وی محمدبن اسماعیل است السامری. ,

شیخ الاسلام گفت: که وی نه کرباس بافتی، که وی سخن بافتی، ویرا نساج نام کردند و گفتند: که از بهر آنرا خیر نساج نام کردند: ,

کی چون از حج بازگشت مردی ویرا بگرفت و در کوفه گفت: تو بندهٔ منی و نام تو خیر است و او سیاه بود گفت: بنگریستم خود را سیاه دیدم، دست من بگرفت و بر در کارگاه نشاند، در کارگاه خزخز می‌بافتم سالها چون می‌گفتید یا خیر! من می‌گفتم لبیک تا پنج سال روزی آن مرد گفت: من غلط کردم نه تو غلام منی و نه خیر نامی. بآن خیر می‌خواندند، ووی می‌گفت: کی نام من ازین مکنیت که مسلمانی مرا نام کرد خیر نساج. پس مرگ بخواب دیدند گفتند: حال تو؟ گفت نجوت من دنیا کم القذره. گفت: ترا بآن چه کار؟ باری ازین دنیا بحلوهٔ شما برستم. ,

«و فضیل عیاض٭ را پرسیدند گفت: لم ار للعبد خیراً من ربه.» ,

آثار خواجه عبدالله انصاری

18 اثر از طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات خواجه عبدالله انصاری در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات خواجه عبدالله انصاری شعر مورد نظر پیدا کنید.
صفحه بعدی
صفحه قبلی