1 صاحب جلد کت از راه ببرد وین هم از جلدی آن قحبه زن است
2 ورنه این سیم سر زرین گوش چه سزاوار چو تو سیم تن است
3 یک شبی حجره من روشن کن که به عشق تو دلم مرتهن است
4 چند ازین غدر که حاجب رگ زد تا درین زیر چه دستان و فن است
1 سپهر فضل و جهان هنر رضی الدین تویی که همت تو هست با فلک همزاد
2 تو آنکسی که ببیند طلیعه حزمت کمین آتش موهوم در دل پولاد
3 به خدمت تو درین چند روز بیتی ده نوشته بودم و احوال خویش داده به یاد
4 مگر به چشم رضا ننگرید رای رفیع که هیچ گونه به تشریف من مثال نداد
1 صدر صدور مشرق و مغرب نظام دین بر رقعه کمال تو شاهان پیادهاند
2 چرخ بلند و همت عالیت گوییا هردو به هم ز یک رحم و صلب زادهاند
3 احباب تو به ذُوره دولت رسیدهاند واعدات در حضیض مذلت فتادهاند
4 در امتثال حکم تو آزادگان دهر با سرو در چمن شب و روز ایستادهاند
1 خدایگان کرام جهان رضی الدین تویی که همت تو هست با فلک همزاد
2 زمانه چون تو کریمی به عهد ندید سپهر چون تو لطیفی به هیچ دور نزاد
3 بخاست ساعقه آنجا که دشمنت بنشست بمرد حادثه آن شب که دولت تو بزاد
4 نسیم لطف تو در باغ دامنی بفشاند دمید نکهت عنبر ز طرّه شمشاد
1 خدایگان جهان شهریار روی زمین تویی که رایت عزمت همیشه منصور است
2 به زنده کردن ارواح نصرت و تایید صدای نوبت تو همچو نوبت صور است
3 به یاد بزم تو گردون صبوح کرد مگر که صوت مرغان همچون نوای طنبوراست؟
4 تنگ شرابی مسکین بنفشه بین که بگاه سرش فرو شد و نرگس هنوز مخمور است
1 گر امین را به ولی عهد ملک در سرا پرده عز پروردند
2 مُلک،مأمون برد از راه سزا گرچه نامی بر امین افکندند
1 شاها عجم چو گشت مسخر به تیغ تو رو لشکری به بارگه مصطفا فرست
2 پس کعبه را خراب کن و ناودان بسوز خاک حرم چو ذرّه به سوی هوا فرست
3 تا کعبه جامه می چکند در خزانه نه وانگه به سوی کعبه سه گز بوریا فرست
4 تا کافری تمام شوی سوی کرخ شو وانگه سر خلیفه به سوی خطا فرست
1 ای قبای سپهر آمده تنگ از چه؟ از رشک حلقه کمرت
2 زلف جاروب کرده زهره و ماه تا بروبند خاک رهگذرت
3 روی تو هر طرف که می آری هم عنانند نصرت و ظفرت
4 گرچه از خدمت تو دور افتاد بنده دور از ملازمان درت
1 خدایگانا با دست گوهر افشانت همیشه کار زمین وزمان گهر چینی ست
2 اگر به رفعت قدرت فلک به صد درجه فراز خویش نبیند ز خویشتن بینی ست
3 مرا به خلعت زیبا و استر رهوار بزرگ کردی و این از بزرگ آیینی ست
4 هنوز زین و لگامی امید می دارم وگرنه من به چه دانم که استرم زینی ست
1 سر اکابر آفاق شمس دولت و دین تویی که قدرت تو کوه را کمر گیرد
2 سپاه حادثه را خوف تو به زخم سنان چو بخت دشمنت از خواب بی خبر گیرد
3 فلک بسان همایی ست پرگشاده مقیم برانک بیضه ملکت به زیر پر گیرد
4 ز لفظ بنده به سمع خدایگان برسان چنانک لفظ تو باشد مگر که درگیرد