1 کو دل که بداند نفسی اسرارش کو گوش که بشنود ز من گفتارش
2 معشوق جمال می نماید شب و روز کو دیده که تا برخورد از دیدارش
1 از دُردی درد ما دوا یافته ایم در کنج فنا گنج بقا یافته ایم
2 چیزی که جهانیان به جان می طلبند ما یافته ایم و نیک وایافته ایم
1 در بحر در آ درّ یتیم از ما جو آن درّ یتیم از چنین دریا جو
2 اسمای اله گنج بی پایان است گنج ار طلبی از همهٔ اشیا جو
1 مفعول یکی فعل یکی فاعل یک ما راست یقین اگر تو را باشد شک
2 بردار حجات تا نمائی به حجاب دریاب نصیحتی که گفتم نیکک
1 در خلوت دل یار نهان می بینم پیداست به علم او روان می بینم
2 ازدیدهٔ کور روشنائی مطلب عینی است عین و من عیان می بینم
1 از آتش عشق شمعی افروخته اند پروانهٔ جان عاشقان سوخته اند
2 در مجمر سینه عود دل می سوزد آتشبازی به عاشق آموخته اند
1 ما درویشیم پادشاهی بخشیم ملکی از ماه تا به ماهی بخشیم
2 عالم چه بود که در زمان بخشش مجموع خزائن الهی بخشیم
1 ای آنکه طلب کار خدایی به خود آ از خود بطلب کز تو خدا نیست جدا
2 اول به خود آ چون به خود آیی به خدا اقرار بیاری به خدایی خدا
1 دل در سر زلف دلستانش بستم وز نرگش چشم پر خمارش مستم
2 من نیست شدم ز هست خود رستم از هستی اوست هستیم گر هستم
1 گر قطره نماند آب باقی باشد ور کوزه شکست بحر ساقی باشد
2 عطار به صورت از خراسان گر رفت آمد عوضش شیخ عراقی باشد