1 روح اعظم صورت اسم اله پرده دار حضرت آن پادشاه
2 آدم معنی است یعنی عقل کل صورتش جام است و معنی عین گل
3 جزو کل از عقل کل حاصل بود این کسی داند که او واصل بود
4 اسم الرحمن از او آموختیم شمع خود از نور او افروختیم
1 بود ما از بود او پیدا شده جمع گشته قطره و دریا شده
2 بر سر آبی و پنداری سراب غرق آبی آب می جوئی ز آب
3 قطره و موج و حباب و بحر و جو هر یکی را گر بیابی آب جو
4 در محیط دیدهٔ ما کن نظر یکدمی بنشین و در ما می نگر
1 چون رسول خدا به امر خدا عزم فرمود تا به دار بقا
2 حوریان صف زدند رد گردش گرد او بود گرد بر گردش
3 علمش آمد که یار غار تو ام عمل آمد که دوستدار تو ام
4 اعتقاد آمد و جمالی خوش حال آمد چه حال ، حالی خوش
1 من ولایت در ولایت دیده ام خوش ولی ای در ولایت دیده ام
2 گفتهٔ اهل ولایت گوش کن جام باده از ولایت نوش کن
3 چشم از نور ولایت روشن است در ولایت آن ولایت با من است
4 با ولایت هر که او همدم بود در ولایت صاحب اعظم بود
1 عارف راز حضرت معروف چون سری سر او به او مکشوف
2 گفت سی سال شد که تا با یار می کنم گفتگو درین بازار
3 من به او گفته ام سخن به خدا خواجه گوید سخن کند با ما
4 سخن ما همه بود با دوست که سمیع و بصیر و دانا اوست
1 ابتدای سخن به نام یکی در دو عالم یک است و نیست شکی
2 جود او می دهد وجود به ما جام گیتی نما نمود به ما
3 دیدهٔ ما نکو شده روشن چشم عالم به نور او روشن
4 در همه نور او عیان دیدیم تو چنین بین که ما چنان دیدیم
1 چشم ما تا عین او را دیده است در نظر ما را چو نور دیده است
2 این عجب بنگر که عینی در ظهور می نماید این همه اعیان چو نور
3 عین عاشق عین معشوق وی است عین بی معشوق و بی عاشق کی است
4 عین او بنگر به عین نور او تا که باشی ناظر و منظور او
1 خوش در آن بحر بیکران بنشین عین ما را به عین ما می بین
2 شبنم و بحر هر دو یک آبند این و آن آبرو ز ما یابند
3 قطره و بحر و موج و جوهر چار جمله آبند نزد ما ناچار
4 تو در این بحر ما درآ با ما عین ما را بجو ازین دریا
1 آفتابی در قمر پیدا شده فتنهٔ دور قمر در وا شده
2 چیست عالم صورت اسمای او صورت و معنی به هم باشد نکو
3 اسم او ذات و صفات او بود نام او یک نزد ما آن دو بود
4 معنی اسم و مسمی باز جو عارفی را گر بیابی راز گو
1 نقشبندی نقش خوبی بسته بود خاطرش با نقش خود پیوسته بود
2 با خیال خویش ذوقی داشتی هر زمان نقشی ز نو بنگاشتی
3 موم بودی مایهٔ نقاشیش نقش ها می بست با اوباشیش
4 هرکه او نقش خوشی می ساختی می شکستی باز و می انداختی