گنج او در کنج دل از شاه نعمتالله ولی غزل 1325
1. گنج او در کنج دل ای جان بجو
جان فدا کن حضرت جانان بجو
1. گنج او در کنج دل ای جان بجو
جان فدا کن حضرت جانان بجو
1. در دل دریا دلی گوهر بجو
از چنان بحری چنین جوهر بجو
1. درد اگر داری دوا از خود بجو
هر چه می جوئی چو ما از خود بجو
1. بیا گر عشق می ورزی ز ما جانانه ای را جو
مرو گر باده می نوشی ره میخانه ای را جو
1. گر ذوق طلب کنی ز ما جو
بگذر ز خود و برو خدا جو
1. ذوق سرمستان ز مخموران مجو
حال مستی جز که از مستان مجو
1. دنیا و آخرت بر رندان به نیم جو
صد دل به حبه ای و دو صد جان به نیم جو
1. در ره عاشقی به جان می رو
عاشقانه به جان روان می رو
1. خوش برو خوش بنوش خوش می رو
نوش و پوش و خموش خوش می رو
1. از بود وجود خود فنا شو
رندانه بیا حریف ما شو
1. مستانه ز خویشتن فنا شو
رندانه بیا حریف ما شو
1. بقا در عشق اگر خواهی فنا شو
حیات از وصل اگر جوئی چو ما شو