1 بتان که شیوه جور و ستیز میجویند ز بهر کشتن ما تیغ تیز میجویند
2 دلی که میشود از درد عشق سرگردان در آن دو سلسله مشکبیز میجویند
3 چو تو کرشمهکنان میرسی، دگر خوبان ز شرم روی تو راه گریز میجویند
4 کسان که طره شمشاد میزنند گره هلاک فاخته صبحخیز میجویند
1 رفتیم، اگر چه دل به غمت دردمند بود در چین طره تو اسیر کمند بود
2 بلبل به آه و ناله چمن را وداع کرد کان بزم را ترانه او ناپسند بود
3 دشوار مینمود سفر با فراغ بال چون مرغ دل به دام کسی پای بند بود
4 القصه، در فراق سرآمد شمار عمر سرمایه وصال که داند که چند بود
1 شبی که کوی تو ما را مقام خواهد بود زمانه تابع و گردون بکام خواهد بود
2 زوال دولت پیر مغان مجو ای شیخ که ظل عالی او مستدام خواهد بود
3 همه بضاعت خود عرضه میکنند آنجا قبول حضرت او تا کدام خواهد بود
4 کنون که جان جهانی، کرشمه ای میکن مگو که دولت خوبی مدام خواهد بود
1 آن یار خشم رفته که با ما بجنگ بود دی سنبلش ز تاب می آشفته رنگ بود
2 ای واعظ، ار حدیث تو ننشست در ضمیر عیبم مکن، که گوش بر آواز چنگ بود
3 عمری چو خاک، بر سر کویت شدم مقیم آخر ز رهگذار تو بادم بچنگ بود
4 فرهاد را ز میوه شیرین، حلاوتی روزی نشد که لایق دیوانه سنگ بود
1 عمری دهان تنگ توام در خیال بود جان رمیده را همه فکر محال بود
2 رفت آنکه در مسائل عشق و رموز شوق ز ابرو و غمزه با تو جواب و سؤال بود
3 گفتم: رسد میان توام باز در کنار گفتا: برو که آنچه تو دیدی خیال بود
4 شرم آیدم که سجده برد پیش پای کس آن سر که سالها برهت پایمال بود
1 رفت آنکه به وصل تو مرا دسترسی بود وین دلشده در خیل سگان تو کسی بود
2 آن غمزه به خون دل ما چشم سیه کرد ور نه به کمند تو گرفتار بسی بود
3 آمد گل و هر مرغ هوای چمنی کرد آزاد نگشت آنکه اسیر قفسی بود
4 عشق آمد و سودای گل و لاله ز سر رفت زان شعله به تاراج شد ار خار و خسی بود
1 عید است و خلقی هر طرف، دامنکشان با یار خود مسکین من بی صبر و دل، حیران شده در کار خود
2 هم مرغ نالان در چمن، هم گل دریده پیرهن هر کس به یاری در سخن، من با دل افگار خود
3 عقلم که بودی رهنمون، خندید بر اهل جنون من نیز میخندم کنون، بر عقل دعوی وار خود
4 گر راز دل ننهفتمی، در خاک و خون کی خفتمی هم با طبیبی گفتمی، حال دل بیمار خود
1 سوی باغ آن سروبالا میرود باز کار فتنه بالا میرود
2 جان من، هرگه که جایی میروی عاشقان را دل به صد جا میرود
3 چون دلم خون میکنی بشتاب از آنک روزگار از پهلوی ما میرود
4 هست گلگون سرشکم گرم رو در پِیَت میرانمش تا میرود
1 بیلبت هردم ز چشم درفشان خون میرود پارههای دل ز راه دیده بیرون میرود
2 یک شب ای شمع بتان، در کنج تاریک من آی تا ببینی حال تنها ماندگان چون میرود
3 خون که از زخمی رود، داغش نهی باز ایستد دل که صد جا داغ کردم، همچنان خون میرود
4 باغبان از گفتگوی غنچه گو لب بسته دار بلبلان را چون سخن زان لعل میگون میرود
1 گر به عمری ز من دلشده ات یاد آید جان محنت زده از بند غم آزاد آید
2 دی صبا بوی تو آورد و بجان زد آتش ترسم این شعله زیادت شود ار باد آید
3 روزها رفت و دلت بر من غمدیده نسوخت گر چه از ناله من سنگ بفریاد آید
4 جان من، جانب احباب فراموش مکن زود باشد که سخنهای منت یاد آید