1 ای باد صبحدم، خبر یار من بگو با بلبل از شمایل سرو و سمن بگو
2 اندوه بلبلان خزان دیده، ای صبا در نوبهار با گل و با نسترن بگو
3 لعل ترا لطافت عیسی است در نفس من مردم، از برای خدا یک سخن بگو
4 چون عشق از این سرود نهان پرده برگرفت گو خاص و عام بشنو و گو مرد و زن بگو
1 زهی از خطت نرخ عنبر شکسته قدت سرو را دست بر چوب بسته
2 غباریست خطت نشسته بر آن لب بلی، خط یاقوت باشد نشسته
3 ز خرمای وصل تو ذوقی نیابند کسانی که از خار گردند خسته
4 دلم بسته شد در شکنهای زلفت از آنروی گشتم چنین دلشکسته
1 منم با درد همزانو نشسته ز ملک عافیت یکسو نشسته
2 کجا رفت آنکه میگفتیم شبها غم دل با تو رو در رو نشسته؟
3 درون دل خیال قامتت، راست مرا تیری است در پهلو نشسته
4 منم پیوسته در سودای زلفت ز غم سر بر سر زانو نشسته
1 مائیم و دلی ز دست رفته در پای فتاده، پست رفته
2 در کوی تو پارسا رسیده وز پیش تو بت پرست رفته
3 ز افتاده دل منت چه خیزد قلبی به هزار دست رفته؟
4 مائیم ز دست دل در این کوی هشیار رسیده، مست رفته
1 ساقیا، لطفی بکن جامی بده درد ما را یکدم آرامی بده
2 میکنم عرض نیازی پیش تو گر جوابی نیست، دشنامی بده
3 سر فدای تیغ تست، ای جان بیا قصه ما را سرانجامی بده
4 ما چو دوریم از برت، آخر گهی نامه ای بنویس و پیغامی بده
1 من از خاک درت رفتم، متاعم را به غارت ده گرانی بردم از کویت، رقیبان را بشارت ده
2 مرا از سیل محنت خانه ویران گشت در کویت زمانه گو اساس خصم را ساز عمارت ده
3 به یغما برد چشم کافرت ملک دل و دینها که گفت آن ترک تیرانداز را تعلیم غارت ده؟
4 به تعظیم وصالش چون نگشتی سرفراز، ای دل به عجز و نامرادی روی در کنج حقارت ده
1 زهی عشقت آتش بجان در زده خطت کار خلقی بهم بر زده
2 چه ما را به سنگ جفا میزنی قدح با حریفان دیگر زده؟
3 رخت نانوشته خط سبز خویش گل آتش در اوراق دفتر زده
4 چو من در خمار می لعل تو سبو را نگر دست بر سر زده
1 ای گل نو به سفر رفته و سالی مانده ما ز اندوه میان تو خیالی مانده
2 دل مهجور من از مویه چو مویی گشته تن رنجور من از ناله چو نالی مانده
3 بتمنای دهان تو همه عمر گذشت وز تو ماراست همین فکر محالی مانده
4 لعلت از گوهر کانیست نشانی داده رویت از نسخه مانیست مثالی مانده
1 ای دیده بسی فتنه ز بالای تو دیده صد گونه بلا از سر زلف تو کشیده
2 تا اشک، غبار از ره او باز نشاند بسیار دویده است و به گردش نرسیده
3 دیوانه شده عقل در آن دم که به شوخی لعل تو فسون خوانده و خط تو دمیده
4 با این همه شیرینی و لطف است نی قند پیشت ز تحیر سر انگشت گزیده
1 ای بهر قتل ما زده بر ابروان گره بگشا به خنده آن لب و از ابرو آن گره
2 سوسن که با دهان تو از غنچه لاف زد از خجلتش فتاده نگر بر زبان گره
3 مشاطه را ز طره او دست کوته است جعد بنفشه را نزند باغبان گره
4 چون گل زری که هست به می گر دهی بباد به زانکه غنچه وار زنی بر میان گره