1 تو شهریار جهان، ما غریب شهر توایم وطن گذاشته، بیخانمان ز بهر توایم
2 دوای دل نشود نوش جام جم ما را که ناز پرور پیمانه های زهر توایم
3 ز لطف بر سر ما دست رحمتی می نه که پایمال حوادث ز تاب قهر توایم
4 چو لاله، داغ دل از نوبهار عارض تو چو غنچه، خون جگر از لعل نوش بهر توایم
1 ما دل به چین زلف دلارام بستهایم در باده لبش طمع خام بستهایم
2 آخر توان به کعبه کویش طواف کرد چون عزم جزم کرده و احرام بستهایم
3 دعوی زهد کرده به دوران حسن او تهمت نگر که بر دل بدنام بستهایم
4 ای مرغ بوستان، تو و نوروز و نوبهار پرواز ما مجوی، که در دام بستهایم
1 ما جان بتمنای تو در بیم نهادیم چون تیغ کشیدی، سر تسلیم نهادیم
2 پیکان تو چون از دل مجروح کشیدیم صد بوسه بر آن از پی تعظیم نهادیم
3 ز استاد ازل عشق بتان یاد گرفتیم انگشت چو بر تخته تعلیم نهادیم
4 از فکر جهان فارغ و آزاد نشستیم تا پای در این ورطه پر بیم نهادیم
1 دلا ز عشق بتان چند یار غم باشیم کجاست می که دمی غمگسار هم باشیم
2 به سوز عشق تو گشتیم سر بلند، آری سگ توئیم، به داغ تو محترم باشیم
3 چو عاشقان به وفا جان کشند در پایت امید هست که ما نیز در قدم باشیم
4 ز تاب حادثه چون بگلسد کمند حیات هنوز بسته آن زلف خم بخم باشیم
1 ما از حریم وصل تو با خاک در خوشیم گر جام باده نیست، به خون جگر خوشیم
2 سامان ما مجو، که در این غصه شاکریم تدبیر ما مکن، که چنین بیخبر خوشیم
3 خون خورده ایم دوش و خرابیم بامداد دیگر مده شراب دمادم، که سر خوشیم
4 جان از برای تحفه جانان بود عزیز غافل گمان برد که بدین مختصر خوشیم
1 چشم تو خورد باده و من در خمار از آن آن غمزه کرد شوخی و من شرمسار از آن
2 بیمار عشق را ز مداوا چه فایده فارغ شو ای طبیب، که بگذشت کار از آن
3 چون دور لاله، عهد جوانی گذشت و ماند در سینه داغهای کهن یادگار از آن
4 آغشته شد به خون شهیدان عشق، خاک وین گل نمونه ای است به هر نوبهار از آن
1 جان شد آواره و دل بهر تو افگار همان سر در این کار شد و با تو سر و کار همان
2 هر کسی در پی کار و غم یاری و مرا دل همان، درد همان، عهد همان، یار همان
3 بلبلان چمن آسوده به همرازی گل در قفس ناله مرغان گرفتار همان
4 قصه ما و تو افسانه هر کوی شده عشق را با دل سودا زده بازار همان
1 ما را غمی است از تو که گفتن نمیتوان وز عشق، حالتی که نهفتن نمیتوان
2 بسیار گفته شد سخن از نکتههای عقل اسرار عشق ماند که گفتن نمیتوان
3 جاروب آن ره از مژه کردم، ولی چه سود چون کوی دوست رفتن و رفتن نمیتوان
4 ما راست غنچهوار دلی مانده غرق خون بادی چو نیست از تو شکفتن نمیتوان
1 مرا چشمی است از لعل تو در خون جگر پنهان سری بر آستانت گشته اندر خاک در پنهان
2 به روی لالهگون یک ره به گلگشت چمن رفتی ز شرم عارضت گل گشت تا سال دگر پنهان
3 مرا چون آشکارا میرود خون دل از دیده چه حاصل زانکه با چشم تو میبازم نظر پنهان
4 نهانی خواستم پیش خیالت جان کشم، لیکن چو عشق آوازه اندر داد کی ماند خبر پنهان؟