زهی عشقت آتش بجان از امیر شاهی سبزواری غزل 156
1. زهی عشقت آتش بجان در زده
خطت کار خلقی بهم بر زده
...
1. زهی عشقت آتش بجان در زده
خطت کار خلقی بهم بر زده
...
1. ای گل نو به سفر رفته و سالی مانده
ما ز اندوه میان تو خیالی مانده
...
1. ای دیده بسی فتنه ز بالای تو دیده
صد گونه بلا از سر زلف تو کشیده
...
1. ای بهر قتل ما زده بر ابروان گره
بگشا به خنده آن لب و از ابرو آن گره
...
1. تا بسته ای به سلسله مشکبو گره
جانهای بیدلانست به هر تار مو گره
...
1. عید است و نوبهار و جهانرا جوانئی
هر مرغ را به وصل گلی شادمانئی
...
1. تا گشودی دو زلف عنبرسای
باد شد عود سوز و نافه گشای
...
1. ای که با طرّه پرچین و شکست آمدهای
چشم بد دور، که آشفته و مست آمدهای
...
1. ای شمع رخسار ترا، تابی به هر کاشانهای
وی زآفتاب روی تو، گنجی به هر ویرانهای
...
1. زهی روی تو روشن آفتابی
خطت بر لاله از سنبل نقابی
...
1. تا دل به غم عشق گرفتار نیابی
در خیل سگان در او بار نیابی
...
1. دلا تا ذوق هجران در نیابی
ز باغ وصل جانان بر نیابی
...