1 هر کسی پهلوی یاری به هوای دل خویش ما گرفتار به داغ دل بیحاصل خویش
2 چند بینم سوی خوبان و دل از دست دهم وقت آنست که دستی بنهم بر دل خویش
3 روزگاری سر من خاک درت منزل داشت گر بود عمر، رسم باز به سر منزل خویش
4 کارم از زلف تو درهم شد و مشکل اینست که گشادن نتوان پیش کسی مشکل خویش
1 هر که کوی تو ساخت مسکن خویش خون خود میکند بگردن خویش
2 دانه خال پیش رخ بنمای تا گل آتش زند به خرمن خویش
3 شمع، پروانه را بسوخت، ولیک زود بریان شود به روغن خویش
4 تا گل از باد صبح بوی تو یافت جامه ها پاره کرد بر تن خویش
1 پرده بگشا ز روی چون مه خویش که بجانم ز بخت گمره خویش
2 میکشد سرو، پیش بالایت شرمساری ز قد کوته خویش
3 مینوازم چو چنگ در بر خود که فراموش میکنم ره خویش
4 واعظا، ما و ناله دف و نی تو و گفتار ناموجه خویش
1 کنون که موسم عیش است و باده گلرنگ چو عندلیب غزلخوان به باغ کن آهنگ
2 زمان سرخوشی آمد، پیاله پر میدار که لاله ساغر خالی همی زند بر سنگ
3 ز عشق گفتمت ای دل، که خون شوی آخر به روزگار سخنهای من بر آرد رنگ
4 اگر بباغ روم بی تو، گوشه ای گیرم چو غنچه سر بگریبان کشیده با دل تنگ
1 من که چون شمع از غمت با سوز دل در خندهام نیست تدبیری به غیر از سوختن تا زندهام
2 همچو مجمر، سینهای پرآتش و انفاس خوش همچو ساغر، با دل پرخون و لب پرخندهام
3 گر به شمشیر سیاست مینوازی، حاکمی ور به تشریف غلامی میپذیری، بندهام
4 در هوایت برگ عیشم همچو گل بر باد شد وین زمان عمری است تا از خان و مان برکندهام
1 اگر چه خاک درت ز آب دیده گل کردم خوشم که سینه به داغ تو متصل کردم
2 زمانه روزی من کرد گریه های فراق ز بسکه خنده بر افتادگان دل کردم
3 دلم که لاف صبوری زدی باول کار به پیش روی تواش بارها خجل کردم
4 بشکر آنکه گه کشتنم نمودی روی سگان کوی ترا خون خود بحل کردم
1 ای خسته ز تو روان مردم چشم تو بلای جان مردم
2 از سیل دو چشم من به کویت ویران شده خان و مان مردم
3 تا رفته سمند او به جولان از دست بشد عنان مردم
4 از خیل سگان او شو ای دل خود را بنما میان مردم
1 بیک کرشمه که بر جان زدی، ز دست شدم دگر شراب مده ساقیا، که مست شدم
2 ره صلاح چه پویم، چو عشق ورزیدم؟ به قبله روی چه آرم، چو بت پرست شدم؟
3 میان مردم از آنرو بلند شد نامم که زیر پای سگانت چو خاک پست شدم
4 سرم به حلقه روحانیان فرو ناید کمند زلف تو دیدم که پای بست شدم
1 چو نتوانم که در خیل غلامانت کمر بندم روم در کنج محنت در بروی خویش در بندم
2 من آن صیدم کز آهوی تو در دل تیرها دارم گرم دولت بود، خود را به فتراک تو بر بندم
3 ز ضعف دل چو سویت میفرستم نامه، میخواهم که روزی خویش را بر بال مرغ نامه بر بندم
4 ترا کز عشق سوزی نیست، سرو و گل تماشا کن مرا باری نماند آن دل که بر یار دگر بندم
1 مهی شد کان رخ زیبا ندیدم نشانی زان گل رعنا ندیدم
2 شبی دیدم سر خود پیش پایت ز شادی پیش زیر پا ندیدم
3 تو تا ننمودی آن رخ، بودم آزاد ترا دیدم، دگر خود را ندیدم
4 شدم خاموش در وصف دهانت که از تنگی سخن را جا ندیدم