1 نه کنج وصل تمنا کنم نه گنج حضور خوشم به خواری هجر و نگاه دورادور
2 به گرد کوی تو گشتن هلاک جان من است چو پر گشودن پروانه در حوالی نور
3 تنم چو موی شده، زرد و زار و نالانم ز تاب حادثه، همچون به ریشم طنبور
4 به سعی پیش تو قدری نیافتم، چه کنم که شرمسارم از این گفتوگوی نامقدور
1 ای سر زلف ترا دلهای مشتاقان اسیر هرگزت نگذشت یاد دردمندان در ضمیر
2 من گرفتارم، به جرم عشق بر دارم کنید تا به کوی دوست، دشمن بیندم با دار و گیر
3 گر مه روی تو روزی بنگرد بالای بام دیگر از خجلت نیاید شاه انجم بر سریر
4 عالمی بی دل شدند از تیر مژگانت، چنانک در همه شهر این زمان یک دل نمی یابد به تیر
1 سفر گزیدم و داغ تو بر دلست هنوز جهان بگشتم و کوی تو منزلست هنوز
2 چه سود همچو صبا عرصه جهان گشتن چو دل به سرو بلند تو مایلست هنوز
3 تو ای رفیق که آسودهای، قدم بردار کز آب دیده مرا پای در گلست هنوز
4 به گریه گفتمش: از حال من مشو غافل به خنده گفت که: بیچاره غافلست هنوز
1 عید شد، ما را دل دیوانه زندانی هنوز گل شکفت از گریه، چشمم ابر نیسانی هنوز
2 سبزه تر خاست زان لبها و من رفتم ز هوش ناچشیده جرعهای زان راح ریحانی هنوز
3 گر بدانی سوز من، رحم آیدت بر روز من جان من، آگه نهای زین محنت جانی هنوز
4 گریههای گرم بین ابر بهاری را به باغ گل به رویش خندهای ناکرده پنهانی هنوز
1 غم روی تو دارد دل، همین بس نخواهد کرد از فکر چنین بس
2 دل و جان و خرد بردی و اکنون سری مانده است ما را بر زمین بس
3 اگر بیند ترا با زلف پرچین کند صورتگری نقاش چین بس
4 سگ کوی خودم خواندی، عفاالله اگر من آدمی باشم، همین بس
1 ای دوست، شبی به کوی ما باش درد دل ریش را دوا باش
2 ایام وصال، خوش زمانی است گو محنت هجر در قفا باش
3 دادم دل و جان به عذرخواهی بر خاک درش، نگفت شاباش
4 ای زاهد شهر، ما و کویش جنات نعیم گو ترا باش
1 در این گلشن چه سازد بلبل از زاری و فریادش چو سوی عاشقان میلی ندارد سرو آزادش
2 خوش است این باغ رنگین، لیک نتوان دل در او بستن که بوی آشنایی نیست در نسرین و شمشادش
3 چنین کان غمزه را تعلیم شوخی میدهد چشمت بگو: آتش به عالم زن، که استاد است استادش
4 اگر مجنون به درد و داغ عشق افتاد یک چندی ولی در عاشقی هرگز چنین کاری نیفتادش
1 دلم که چشم تو هر لحظه میزند تیرش ز پای صبر در افتاد، دست میگیرش
2 بسی بلاست که تدبیر آن توان کردن بلای غمزه تست آنکه نیست تدبیرش
3 کسی که زلف تو بیند بخواب در شب تار علی الصباع پریشانیست تعبیرش
4 دلم ز عشق تو دیوانه شد، اشارت کن به زلف خویش، که او در کشد به زنجیرش
1 گل نو آمد و هر کس به عیش و عشرت خویش من و عقوبت هجران و کنج محنت خویش
2 بلا و درد تو ما را نصیب شد، چکنم نه عاقلست که راضی نشد به قسمت خویش
3 زمانی از سر این خسته پا کشیده مدار که میبریم از این آستانه زحمت خویش
4 به داغ دوری اگر مبتلا شدیم، سزاست چو روز وصل نگفتیم شکر نعمت خویش
1 هرکس گرفته دامن سرو بلند خویش مائیم و گوشه ای و دل دردمند خویش
2 زاهد به کوی عافیتم مینمود راه روی تو دید، گشت پشیمان ز پند خویش
3 تا نیشکر شکسته نشد کام از او نیافت در وی کسی رسد که بر آید ز بند خویش
4 در راه انتظار تو چشمم سفید شد آخر غباری از ره سم سمند خویش