1 ای بیخبر از گریه خونین جگری چند باز آی، که در پای تو ریزم گهری چند
2 سوز دل عشاق چه دانند که چونست بگریخته از داغ بلا بی جگری چند
3 چون لاله بداغ دل و خوناب جگر باش ای چشم چو نرگس همه برسیم و زری چند
4 با هر خس و خاری منشین ای گل رعنا کز باد صبا دوش شنیدم خبری چند
1 جان به یاد تو یاد کس نکند دل ز غم خوردن تو بس نکند
2 به فراق تو خو کنم ناچار بختم ار با تو همنفس نکند
3 اگر این بار جان برم ز غمت دگرم عاشقی هوس نکند
4 دل که بگریخت زان شکنجه زلف تا عدم روی باز پس نکند
1 بیدلان کوی تو مقام کنند با غمت ترک ننگ و نام کنند
2 نازنینان شهر، هر روزی فتنه از نرگس تو وام کنند
3 من که خوارم بکوی تو چه عجب بیکسان را چه احترام کنند؟
4 غمزه ها را بقصد جان مفرست باش تا کار دل تمام کنند
1 عید شد، خوبان به عزم مجلس و می میروند دردمندان راه میپرسند و از پی میروند
2 گر به گشتی میرود، تنها خوشست آن آفتاب قاصد جان منند آنها که با وی میروند
3 چون گل و سنبل پریرویان ز آب و تاب می طرهها آشفته و رخساره در خوی میروند
4 آنکه میرفتند با تکبیر و قامت، این زمان با نوای ارغنون و ناله نی میروند
1 فصل نوروز است و خلقی سوی صحرا میروند بینصیب آنانکه در می قول مطرب نشنوند
2 رخ نمودی، مردمان را چشم بر ابروی تست عید شد، باریکبینان دیده بر ماه نوند
3 من که در شبهای محنت سوختم، زانم چه سود کاین بتان خورشیدرخسارند یا مهپرتوند
4 میرود خلقی به استقبال، کآمد گل به باغ تو بمان باقی، کزین بسیار آیند و روند
1 بزنجیر زلفت دل ماست در بند ز سر رشته عقل بگسسته پیوند
2 رقیبا، مران از در دوست ما را که بینند سگ را بروی خداوند
3 به توبه مکن دعوت ای شیخ ما را که ما اول از عهد خوردیم سوگند
4 شناسیم قدر سگان درش را که ما هم در آن کو دویدیم یکچند
1 پیکان غمزه را چو بتان آب میدهند اول نشان به سینه احباب میدهند
2 خاک رهش به مردم آسوده کی رسد کاین توتیا به دیده بیخواب میدهند
3 سیلی میان هر مژه ما را ز روی تست صد خار را ز بهر گلی آب میدهند
4 مژگان تو که یاری آن چشم میکنند تیغی کشیده در کف قصاب میدهند
1 وقت گل، خوبان چو بزم عیش در صحرا نهند عاشقان را تازه داغی بر دل شیدا نهند
2 نازنین را عشق ورزیدن نزیبد، جان من شیر مردان بلاکش پا در این غوغا نهند
3 دیده نا اهل باشد بر چنان رویی دریغ آه اگر آئینه پیش چشم نابینا نهند
4 با چنان لبهای میگون، پای در میخانه نه تا ز بیهوشی حریفان سر بجای پا نهند
1 خوبرویان چو خدنگ نظری بگشایند بسر هر مژه خون از جگری بگشایند
2 پرده دار حرم از دردکشان فارغ و ما چشم بنهاده که از غیب دری بگشایند
3 نا امیدی بر ارباب طریقت کفر است گر دری بسته شد ای دل، دگری بگشایند
4 گر نه از نسخه حسنت ورقی میطلبند دفتر گل ز چه رو هر سحری بگشایند؟
1 سرو تو مگر ز پا نشیند کاین دل نفسی بجا نشیند
2 من بودم و دل، تو بردی آن نیز خود گو که غمت کجا نشیند؟
3 هر کس که شبی نشست با تو بسیار به روز ما نشیند
4 گردی که ز کوی دوست خیزد بر دیده چو توتیا نشیند