1 خدنگ او که بجان مژده هلاک برد نوید عیش بدلهای دردناک برد
2 به خاکپای تو مردن، رقیب را هوس است روا مدار که این آرزو بخاک برد
3 دلم بکوی تو دامن کشان رود، ترسم که سوی خانه گریبان چاک چاک برد
4 بنامه شرح جدایی کجا تواند داد کسی که نام تو با خود به ترس و باک برد؟
1 خاک من باد از سر کوی تو گر بیرون برد نیست روی آنکه این سودا ز سر بیرون برد
2 خلوتی خوش دارم امشب با خیال زلف او گر نه باد صبح از این خلوت خبر بیرون برد
3 با خیالش گر شبی در کنج تنهایی روم آب چشمم باز بردارد، ز در بیرون برد
4 هر زمان از آب چشمم شعله بیش است، ای طبیب شربتی فرما، که این سوز از جگر بیرون برد
1 مرا عشقت از ره برون میبرد به کوی ملامت درون میبرد
2 گر اینست زنجیر زلف، ای حکیم ترا هم به قید جنون میبرد
3 به تاراج دل چشم او بس نبود لبش نیز خطی به خون میبرد
4 گل از روی او هست در انفعال ولیکن به خنده برون میبرد
1 دل زلف ترا گرفت، بد کرد شبگیر بد از برای خود کرد
2 ایام بخون من کمین داشت خاصه که غم تواش مدد کرد
3 ما را به جنون چه جای طعنه پیش تو که دعوی خرد کرد؟
4 زد قرعه بنام هر کسی عشق ما را به غم تو نامزد کرد
1 گرم عشقت عنان دل نگیرد دلم کوی بلا منزل نگیرد
2 مرنج از بیخودی های دلم، زانک ز دیوانه کسی بر دل نگیرد
3 اگر چشمت جفایی کرد، سهل است کسی بر مست لایعقل نگیرد
4 نسازد عاشقی را خاک، ایام که اول باغمت در گل نگیرد
1 هر دم ز عشق، بر دل من صد بلا رسد آری، بدور حسن تو اینها مرا رسد
2 جانم بلب رسید در این محنت و هنوز تا کار دل ز دیدن رویت کجا رسد
3 انعام عام تو همه را میرسد، چه شد گر ناوکی به سینه این مبتلا رسد؟
4 در جلوه گاه دوست رسیدن، نه حد ماست آنجا مگر شمال رود یا صبا رسد
1 ای خوش آنشب که به بالین من آن ماه رسد شمع در دست به کاشانه ام آن شاه رسد
2 وعده وصل به ماهی شد و ماهی عمریست بخت آن کو که مرا عمر به یک ماه رسد
3 دل در آن چاه ذقن ماند، بگو با سر زلف که بفریاد اسیران تک چاه رسد
4 گفتمش: شب همه شب از غم تو نالانم گفت: می نال، بفریاد تو الله رسد
1 چو سرو قد تو در جویبار دیده رسد مرا خدنگ بلا بر دل رمیده رسد
2 ز دیدن تو بلایی که میکشد دل من امیدوار چنانم که پیش دیده رسد
3 به گرد آن خط مشکین کجا رسد نافه مگر صبا، که بدان طره خمیده رسد
4 اگر چه بر رخ بستان دمید سبزه، ولیک گمان مبر که بدان خط نو دمیده رسد
1 کسی کش مهر خوبان کار باشد دلش با درد و محنت یار باشد
2 حدیث عاشقی، وانگه غم کار خرد داند که دور از کار باشد
3 تن زارم مکش زان طره، ای باد که مویی در رسن بسیار باشد
4 من از وی بر نخوردم، یارب آن سرو ز شاخ عمر برخوردار باشد
1 مبارک، منزلی کان خانه را ماهی چنین باشد همایون، کشوری کان عرصه را شاهی چنین باشد
2 یک امروزی عتاب آلوده دیدم روی او، مردم کسی را جان کجا ماند، اگر ماهی چنین باشد؟
3 ز رنج و راحت گیتی، مرنجان دل، مشو خرم که آئین جهان گاهی چنان گاهی چنین باشد
4 غمش تا یار من شد، روی در راه عدم کردم خوشست آوارگی آن را که همراهی چنین باشد