1 عمر بگذشت و دلم جز عاشقی کاری نیافت چشم یاری داشت از یاران ولی یاری نیافت
2 ای دل از کویش ببر سرمایه درد و نیاز کین متاع کاسد اینجا هیچ بازاری نیافت
3 تا صبا زلفش برای صید دلها باز کرد آن کمند فتنه را چون من گرفتاری نیافت
4 سالها دل چون صبا طوف ریاض دهر کرد در فضای او گلی گر یافت، بی خاری نیافت
1 ساقی، به غم تو عقل و جان رفت می ده، که تکلف از میان رفت
2 شد تاب و توانم اندر این راه من هم بروم، اگر توان رفت
3 تا شد رخ و زلفت از نظر دور کام دل و آرزوی جان رفت
4 من بودم و دل که قامتت برد آن نیز بجای راستان رفت
1 کسی که عاشق روی تو شد بباغ نرفت هوای کوی تواش هرگز از دماغ نرفت
2 دلی که با تو به غوغای عاشقی خو کرد ز کوی تفرقه در گوشه فراغ نرفت
3 چو لاله دلق می آلود را زنم آتش کز آب دیده بشستم بسی و داغ نرفت
4 دلا بسوز، چو سودای زلف او داری کسی بخانه تاریک بی چراغ نرفت
1 ای دل ایام هجر شد بنیاد رو، که مرگ نوت مبارک باد
2 دل سوزان من ز آه منست چون چراغی نهاده در ره باد
3 آنچنانم بیاد تو مشغول که فراموشیم برفت از یاد
4 مژده ده روزگار را، که گذشت عیش پرویز و محنت فرهاد
1 تا ز شب بر مهت نقاب افتاد سایه بالای آفتاب افتاد
2 در رخم تا بناز خنده زدی نمکی بر دل کباب افتاد
3 مردم دیده را ز مژگانت خار در جایگاه خواب افتاد
4 شیشه زان سر نهد بپای قدح که حریف تنک شراب افتاد
1 دل بهر تو در ملامت افتاد وز عشق بدین علامت افتاد
2 گشتم به هوس ندیم عشقت خود عاقبتم ندامت افتاد
3 ای دل، چو به قامتش فتادی دیدار تو با قیامت افتاد
4 او تیغ جفا کشید، لیکن بر جانب ما غرامت افتاد
1 تا دل ز کف اختیار ننهاد پا بر سر کوی یار ننهاد
2 دور از تو چه داغ بود کایام بر جان و دل فکار ننهاد
3 مرغی که وفای دهر دانست دل بر گل نوبهار ننهاد
4 تا بسته زلف او نشد دل سر بر خط روزگار ننهاد
1 باز آی، که دل بی تو سر خویش ندارد بیمار تو از جان رمقی بیش ندارد
2 از داغ تو ذوقی نبرد عاشق بیدرد مرهم چکند آنکه دل ریش ندارد؟
3 گر لطف تو ما را ننوازد چه توان کرد؟ سلطان چه عجب گر سر درویش ندارد؟
4 آن را که رسد ناوک دلدوز تو بر چشم ناکس بود ار چشم دگر پیش ندارد
1 باز این سر بی سامان، سودای کسی دارد باز این دل هرجایی، جایی هوسی دارد
2 از کنج غمش دیگر، در باغ مخوان دل را کان مرغ که من دیدم، خو با قفسی دارد
3 هر کس بهوای دل، دارد به جهان چیزی مائیم و دل ویران، آن نیز کسی دارد
4 شبها سگ کویش را، رحمی نبود بر من خوش وقت اسیری کو، فریادرسی دارد
1 هر کسی موسم گل گوشه باغی دارد ساکن کوی تو از روضه فراغی دارد
2 من در این کوی خوشم، گر چه به جنت رضوان مجلس خرم و آراسته باغی دارد
3 لاله بین چاک زده پیرهن خون آلود مگر او نیز ز سودای تو داغی دارد
4 دل من در شب گیسوی تو ره گم کرده است مگرش روی تو در پیش چراغی دارد