باز این سر بی سامان، از امیر شاهی سبزواری غزل 49
1. باز این سر بی سامان، سودای کسی دارد
باز این دل هرجایی، جایی هوسی دارد
1. باز این سر بی سامان، سودای کسی دارد
باز این دل هرجایی، جایی هوسی دارد
1. هر کسی موسم گل گوشه باغی دارد
ساکن کوی تو از روضه فراغی دارد
1. خدنگ او که بجان مژده هلاک برد
نوید عیش بدلهای دردناک برد
1. خاک من باد از سر کوی تو گر بیرون برد
نیست روی آنکه این سودا ز سر بیرون برد
1. مرا عشقت از ره برون میبرد
به کوی ملامت درون میبرد
1. دل زلف ترا گرفت، بد کرد
شبگیر بد از برای خود کرد
1. گرم عشقت عنان دل نگیرد
دلم کوی بلا منزل نگیرد
1. هر دم ز عشق، بر دل من صد بلا رسد
آری، بدور حسن تو اینها مرا رسد
1. ای خوش آنشب که به بالین من آن ماه رسد
شمع در دست به کاشانه ام آن شاه رسد
1. چو سرو قد تو در جویبار دیده رسد
مرا خدنگ بلا بر دل رمیده رسد
1. کسی کش مهر خوبان کار باشد
دلش با درد و محنت یار باشد
1. مبارک، منزلی کان خانه را ماهی چنین باشد
همایون، کشوری کان عرصه را شاهی چنین باشد