1 یار خط بر روی زیبا میکشد سبزه بر گلبرگ رعنا میکشد
2 ماه را دامی ز عنبر مینهد لاله را داغی ز سودا میکشد
3 سنبل از سودای مشکین کاکلش طره شبرنگ در پا میکشد
4 در چمن سرو از فرو دستان اوست خویش را چندین چه بالا میکشد
1 دل بیرخ تو جانب گلشن نمیکشد خاطر به سوی لاله و سوسن نمیکشد
2 بخرام سوی باغ، که گل با وجود تو خوبی نمیفروشد و دامن نمیکشد
3 ای بخت خواب رفته، کجایی، که در فراق آن میکشم ز دوست که دشمن نمیکشد
4 آن را که در فراق کسی تیره گشت روز در بزم عیش باده روشن نمیکشد
1 باغ را باز مگر مژده گلریز آمد که نسیم سحر از طرف چمن تیز آمد
2 توتیا رنگ غباری ز رهش پیدا شد که صبا مشک فشان، غالیه آمیز آمد
3 نونو اسباب طرب ساخته کن، کاندر باغ گل نوخاسته و سبزه نوخیز آمد
4 باز عشق توام از صبر جدایی فرمود باز بیمار مرا نوبت پرهیز آمد
1 چمن سرسبز شد ساقی، گل و نرگس به باغ آمد بده جامی، که دیگر باغ را چشم و چراغ آمد
2 چو بلبل با فغان، چون لاله در خون دلم، آری از این گلشن نصیب عشقبازان درد و داغ آمد
3 تو کاندر پای دل خاری نداری، گشت بستان رو من و کویش، که نتوان با دل غمگین به باغ آمد
4 دلم آشفته تر گشت از خط نو خیز او، گویی دگر دیوانه را بوی بهار اندر دماغ آمد
1 چو شمشاد قدت در گلشن آمد خلل در کار سرو و سوسن آمد
2 بیادت چشم از آن بر گل نهادم که بوی یوسف از پیراهن آمد
3 ز تیرش سهم دادندی مرا خلق سخن نشنیدم، آخر بر من آمد
4 پشیمان بود یار از خون عشاق ولی بهر منش در گردن آمد
1 چو ساقی آن قدح لاله گون بگرداند دلم خیال لبش در درون بگرداند
2 صبا ز لعل تو تا غنچه را دهد بویی هزار بار دلش را بخون بگرداند
3 به پیر عقل بگوئید، تا برای خدا عنان ز صحبت اهل جنون بگرداند
4 گرفتم آنکه براند رقیبم از در تو دل مرا ز وفای تو چون بگرداند؟
1 گر من از خاک درت رفتم، دل شیدا بماند تن روان شد بر طریق عزم و جان آنجا بماند
2 من خود آواره شدم، لیکن دل درمانده را پرسشی میکن، که در کویت تن تنها بماند
3 عاشقان را در غمت دل رفت و درد دل نرفت خستگان را در فراقت سرشد و سودا بماند
4 ساربان بر قصد دوری میزند طبل رحیل گو بران محمل، که ما را خاری اندر پا بماند
1 ما برفتیم و دل آواره در کویت بماند جان نماند از عشق و در دل حسرت رویت بماند
2 جان در این طوفان غم بر باد شد، لیکن خوشم کز تن خاکی غباری بر سر کویت بماند
3 شمع وار از جمع رندان رفتی و سوزت نرفت همچو گل دامن کشان بگذشتی و بویت بماند
4 ما خود از خاک درت رفتیم، لیکن گاهگاه پرسشی میکن دل ما را، که پهلویت بماند
1 یار با ما چنانکه بود، نماند مه من مهربان که بود، نماند
2 دل بر آن آشنا که بود، برفت سر بر آن آستان که بود، نماند
3 لطف هر دم که مینمود، گذشت پرسش هر زمان که بود، نماند
4 هر دمش سوی من بگوشه چشم عشوه های نهان که بود، نماند
1 تا بر گل تو جعد گرهگیر بستهاند در گردنم ز زلف تو زنجیر بستهاند
2 از تنگنای عشق تو جستن ره خلاص مشکل توان، که رخنه تدبیر بستهاند
3 قومی که میدهند نشان از تو، غافلند کاهل وقوف را دم تقریر بستهاند
4 مِنبعد، ما و ناله و فریاد چون جرس زین همرهان که بار به شبگیر بستهاند