1 بگشادی رو که رنگی بستست بر رخ تو حسن آنچنانکه خود را گل بر بهار بسته
2 خسرو بقصد جانم آهنگ کرده ومن امید در تو شیرین فرهاد وار بسته
3 من چون گدا که نانم از تست حاصل و تو سگ را گشاده وآنگه در استوار بسته
4 گر در دهانم آید جز ذکر تو حدیثی گردد زبان نطقم بی اختیار بسته
1 ای لبت را خواص جان دادن عادتش بوسه روان دادن
2 بوسه تست جان و من مرده نیست آسان بمرده جان دادن
3 چون کبوتر چرا نیاموزی دوست را طعمه از دهان دادن
4 بگه بوسه رو ترش چه کنی چو بخیلان بوقت نان دادن
1 ای شاه حسنت را مدد از کبریای خویشتن عاشق نباشد همچو تو کس بر لقای خویشتن
2 مه پیش خورشید رخت از حسن لافی می زند برخیز و این سرگشته را بنشان بجای خویشتن
3 گل را ز شرم روی تو باران عرق شد بر جبین تا خار خجلت چون کشد مسکین ز پای خویشتن
4 ای از جبینت لمعه یی بر روی مر خورشید را هر شب رخ مه را دهی نور از قفای خویشتن
1 ای مهر و مه رعیت و روی تو پادشاه پشت زمین ز روی تو چون آسمان ز ماه
2 جستم بسی و ره ننمودی مرا به خود گفتم بسی و داد ندادی به دادخواه
3 در معرض رخ تو نیارد کشید تیغ خورشید را گر از مه و انجم بود سپاه
4 از حسن تو به عشق در آویخت جان و دل بادش بزد به آب درآمیخت خاک راه
1 ای گشته طالع ازرخ تو آفتاب حسن دایم فروغ آتش رویت زآب حسن
2 دیدم رخ چو آتشت ای دوست چشمه ییست هم آب لطف در وی وهم آفتاب حسن
3 گاهی رخت خراج ستاند زماه وگاه خورشید را زکات دهد از نصاب حسن
4 هر صبحدم رخ تو بمفتاح نور خویش بر روی آفتاب کند فتح باب حسن
1 چو هیچ می نکنی التفات با ما تو چه فایده است درین التفات ما با تو
2 برای چیست تکاپوی من بهر طرفی چو در میانه مسافت همین منم تا تو
3 ز بس که خلعت عشق تو جان من پوشید خیالم است که در جامه این منم یا تو
4 بچشم معنی چندانکه باز می نگرم ز روی نسبت ما قطره ایم و دریا تو
1 بکوش تا بنشینیم یک نفس با هم تو ورهی تو،شیرینی و مگس باهم
2 توآفتابی وما با تو چون شب وصبحیم که نیست صحبت ما غیر یک نفس با هم
3 برآرد آتش غیرت زبانه چون بینم تو ورقیب ترا همچو آب وخس با هم
4 تو مرغ زیرکی واین قدر نمی دانی که کبک وزاغ نزیبد بیک قفس با هم
1 ای بزیر زلف تو سایه نشین خورشید و ماه زلف و رویت در نقاب عنبرین خورشید و ماه
2 سایه زلف چو ابر از پیش رویت دور کن تا ببیند آسمان اندر زمین خورشید و ماه
3 گر مه و خور بر نیاید پرده از رخ برفگن آینه برگیر و اندر روی بین خورشید و ماه
4 روز و شب گو ماه و خور را بعد ازین جلوه مکن کز مه و خور بی نیازم من بدین خورشید و ماه
1 ما دل برای دوست ز جان برگرفته ایم چشم طمع ز هر دو جهان برگرفته ایم
2 ما را ز جوی دوست دهن تر نمی کند آبی که همچو سگ بزبان برگرفته ایم
3 ما را نبود چون دگران خوشه چین (کسی) چون مرغ دانه یی بدهان برگرفته ایم
4 از وی مدد خوهیم که از بارگاه او باری که بردنش نتوان برگرفته ایم
1 برنگ خود نیم زآن رو وزآن مو که گل را رنگ بخشد مشک را بو
2 دو چشمم خیره شد در وی ندانم نگارستان فردوس است یارو
3 ندارد هیچ خوبی فر آن ماه ندارد پر طاوسان پرستو
4 دهان چون پسته و پسته پر از قند لبان چون شکر و شکر سخن گو