اگر خورشید و مه نبود برین از سیف فرغانی غزل 570
1. اگر خورشید و مه نبود برین گردون مینایی
تو از رو پرده برگیر و همی کن عالم آرایی
1. اگر خورشید و مه نبود برین گردون مینایی
تو از رو پرده برگیر و همی کن عالم آرایی
1. زهی خورشید را داده رخ تو حسن و زیبایی
در لطف تو هرکس بر من نبندد گر تو بگشایی
1. الا ای شمع دل را روشنایی
که جانم با تو دارد آشنایی
1. ای شده حسن ترا پیشه جهان آرایی
عادت طبع من از وصف تو شکرخایی
1. دل در غم چون تو بی وفایی
در بستم و می کشم جفایی
1. تو قبله دل و جانی چو روی بنمایی
بطوع سجده کنندت بتان یغمایی
1. در گلشن حسن چون تو کس نیست
معروف چو گل بخوب رویی
1. ز دلبران همه شهر دل پذیر تویی
مرا ز جمله گزیر است و ناگزیر تویی
1. عشق تو دردست و درمانش تویی
هست عاشق صورت و جانش تویی
1. آن روی نگر بدان نکویی
پرگشته ازو جهان نکویی
1. این اتفاق طرفه بین کاندر فتد
چون من گدایی با چو تو شهزادهای
1. گر خوش کند لب تو دهانم به بوسهای
خرم شود زلعل تو جانم به بوسهای