1 صحبت ابلهان چو دیگ تهیست از درون خالی از برون سیهیست
2 دوستی ابلهان ز تقلید است نز ره عقل و دین و توحیدست
3 ببُر از دوستی خلق سبک دوستی خلق سنگ و شیشه تُنُک
4 سنگ در ظرف شیشه نتوان برد نبود دوست با عرابی کرد
1 آن شنیدی که در عرب مجنون بود بر حست لیلی او مفتون
2 دعوی دوستی لیلی کرد همه سلوی خویش بلوی کرد
3 حلّه و زاد و بود خود بگذاشت رنج را راحت و طرب پنداشت
4 کوه و صحرا گرفت مسکن خویش بیخبر گشته از غم تن خویش
1 آن نبینی که پادشهزاده که ورا ملکتست آماده
2 باشد اندر سرای و حجرهٔ خاص بر سرش خادمان با اخلاص
3 تا به بازی فراش نگذارند سال و مه پاس او همی دارند
4 آن وشاقان پر فغان و فضول شده بر لهو یکدگر مشغول
1 آن شنیدی که رفت زی قاضی تا کند خصم خویش را راضی
2 بود مردی در آن میانه گواه که ز آبادی خود نبود آگاه
3 چون گواهی بداد قاضی گفت کای تو با مردمی و رادی جفت
4 نه فلان مرد راد جدّ تو بود که فرزدق ورا همی بستود
1 بود عمّر نشسته روزی فرد گردش اصحاب صفّه با غم و درد
2 هریک از شادی ره اسلام یاد میکرد بر گشاده کلام
3 هم کهن پیر و هم جوان تازه برده آوازه تا به دروازه
4 منّتی جمله یاد میکردند فوت ایام کفر میخوردند
1 رفت زی روم و فدی از اسلام تا شوند از جهاد نیکو نام
2 وهنی افتاد تا شکسته شدند چند کس زان میانه بسته شدند
3 علوی بود و دانشومندی حیز مردی ولی خردمندی
4 کس فرستادشان عظیمالروم کرد بر هر سه شخص حکم سدوم
1 بود مردی مُعیل بس رنجور شده از عمر و عیش خویش نفور
2 مرد را ده عیال و کسب قلیل گشت بیچاره زار مرد معیل
3 از عیال و طفول رخ برتافت به دگر ناحیت سبک بشتافت
4 وآن عیالان به شهر دربگذاشت راحت خویشتن در آن پنداشت
1 کودکی با حریف بیانصاف گفت کای سر به سر دغا و خلاف
2 تو درازی و نیز در یازی پس همان به که گَوز کم بازی
3 اندرین شاهراه بیم و امید دایهٔ جسم تست دیو سپید
4 شب و روز از پی غذای تنت مانده پستان دیو در دهنت
1 آدم پاک را برآر از گِل چشم روشن مدار و تاری دل
2 به خدای ار بود ز بهر شرف از خلیفه خدای چون تو خلف
3 گر تو اینجا نسب درست کنی بر خود آن راه نار چُست کنی
4 صبر کن تا درین سرای مجاز از پی آز و غم نه از پی ناز