1 آنکه در بند مال و اسبابند همه غرقه میان گردابند
2 وان کسان کز برونِ در ماندند دان که در دست خویش درماندند
3 عامه دل در هوای جان بستند زانکه از دست جهل سرمستند
4 خاصه در عالم معاینهاند همچو سیماب و روی آینهاند
1 دور ماهست و خلق را از ماه عمر ماهست چون رهش کوتاه
2 هرکرا ماه پرورد به کنار شیر خوارهاش دوتا کند چو خیار
3 با رونده روندگان پایند بام خرگه به گِل نیندایند
4 خانهٔ جانت را به سال و به ماه پاره پاره کنند چون خرگاه
1 سر چه پوشی که در بهاران گِل راز پنهان ندارد اندر دل
2 با بهان رای زن ز بهر بهی کز دو عقل از عقیله باز رهی
3 کز تن دوست در سرای مجاز جان برون آید و نیاید راز
4 راز مر دوست را چو جان باشد زان چو جان در دلش نهان باشد
1 درِ دل کوب تا رسی به خدای چند گردی به گرد بام و سرای
2 از درِ کار اگر درآیی تو دانکه بر بام دین برآیی تو
3 دل کند سوی آسمان پرواز بام دین را به نردبان نیاز
4 نردبانی که سوی بام دلست پایهٔ عرش زیر او خجلست
1 صحبت زیرکان چو بوی از گُل عظت ناصحان چو طعم از مُل
2 بیغرض پند همچو قند بُوَد با غرض پند پای بند بُوَد
3 در مشام خرد چه زشت آید هر نسیمی که نز بهشت آید
4 بهر اندام دادن اوباش دل چو سندان زبان چو سوهان باش
1 خوش دلی از پی سخن پاشی گفت ادبار را کجا باشی
2 گفت باشد مرا دو جای وثاق دل رزّاق و محبر ورّاق
3 گفت دیگر کجات جوید کس گفت که ادبار را دو خانه نه بس
4 زانکه گوید خرد در این منزل ساعتی از حمار جهل انزل
1 یک جهانند زیر این افلاک کام پر زهر و خانه پر تریاک
2 تا دلت زیر چرخ گردانست هرچه زی تو بدست نیک آنست
3 برگذر زین سرای هزل و هوس پای طاوس ساز و مهد مگس
4 آدمی زیر طبع کی شاید چار حمّال مرده را باید
1 تو به گوهر ورای دو جهانی چکنم قدرِ خود نمیدانی
2 با زنان نیک هم نبردی تو با چنین زور مردِ مردی تو
3 چه کمست ای بزرگ زاده ترا در گشادهست و خوان نهاده ترا
4 گر تو خود را در این سرای غرور از سرِ جهل و بخل داری دور
1 آن شنیدی که حامد لفاف در حریم حرم چو کرد طواف
2 ناگهی باز خورد بر وی پیر آنکه در عصر خود نداشت نظیر
3 گفت شیخا بگوی تا چونی تا به رنج زمانه مرهونی
4 گفت حالم سلامت و خیرست لفظ من سال و ماه لاضیرست
1 تازه اندر بهار حق صوفیست سرو بر جویبار حق صوفیست
2 صورت سرو چیست زی عامه راست قد تازهروی و خوش کامه
3 صوفیانی که کاسه پردازند چشم تحقیق را همه گازند
4 مرد صوفی تصلّفی نبود خود تصوّف تکلّفی نبود