1 هیچ بدنامی آدمی را پیش از ظلومی و از جهولی خویش
2 چه حدیثست هرچه پیش آید همه از ظلم و جهل خویش آید
3 حق پسندست عالم و عادل بندهگه ظالمست و گه جاهل
4 آدمی با گنه شکستهترست پای طاوس چشم زخم پرست
1 آن نگاری که سوی او نگری او دل از تو برد تو درد بری
2 روی اگر هیچ بینقاب کند راه پر ماه و آفتاب کند
3 ور کند هردو بند گیسو باز سه شب قدر برگشاید راز
4 دایگان زلف او چو تاب دهند چینیان نقش خود به آب دهند
1 شُکر انصاف بر زبان بهار گفت بلبل چو مردم هوشیار
2 شُکر عدل بهار پیش اِله دل گُل گوید از زبان گیاه
3 دشتها پر لحاف بیبالین باغها پر عروس بیکابین
4 گفت قرآن به لفظ همچون دُر مرد دامن کشیده را فانظر
1 معرفت را شرفت پناهِ شماست مغفرت را علف گناه شماست
2 آدمی بهر بیغمی را نیست پای در گِل جز آدمی را نیست
3 همه مقصود آفرینش اوست اهل تکلیف و عقل و بینش اوست
4 عرش و فرش و زمان برای ویست وین تبه خاکدان نه جای ویست
1 روح را چون ببرد روح امین چرخِ چارم فزود ازو تزیین
2 داد مر جبرئیل را فرمان خالق و کردگار هر دو جهان
3 که بجویید مر ورا همه جای تا چه دارد ز نعمت دنیای
4 چون بجُستند سوزنی دیدند بر زِه دلق او بپرسیدند
1 زینة اللّٰه نه اسب و زین باشد زینةاللّٰه جمالِ دین باشد
2 مرده ای زان شدی اسیرِ هوس دیده از مردگان کشد کرگس
3 در جهان منگر از پی رازش چکنی رنگ و بوی غمّازش
4 که تو اندر جهان بدسازان همچو رازی به دست غمازان
1 گفت روزی به جعفرِ صادق حیله جویی ربادهی فاسق
2 کز حرامی ربا چه مقصودست گفت زیرا که مانع جودست
3 زان رباده بتر ز میخوارست کین مروت بر آن سخا آرست
4 وقت را آخُرش اگر چربست با خدای و رسول در حربست
1 اندر آمد چو ماه در شبگیر انَعِم اللّٰه صباح گویان پیر
2 کند جسمی و ساکن ارکانی تیزچشمی و ره فرادانی
3 روی چون آفتاب نور اندود جامه چون جامهٔ سپهر کبود
4 ناگهانی تو گفتی آمد بر آفتابی ز حوض نیلوفر
1 گفت مردی ز ابلهی رازی با یکی بدفعال غمّازی
2 مرد غمّاز پیش هر اوباش راز آن مرد کرد یکسر فاش
3 طیره گشت ابله از چنان غمّاز گفت با مرد کای بدِ بدساز
4 رازِ من فاش کردی ای نادان همچو پرخاش پتک بر سندان
1 شهوت ار جانت بارّه باز کند بر تو کارِ بتان دراز کند
2 گرچه از چهره عالم افروزند از شره دل درند و جان دوزند
3 همه در بند کام خویشتند عاشقان پیششان همه شمنند
4 از پی دردی روانها را چشمشان رخنه کرده جانها را