1 مبر این زندگی به صدرِ سعیر هم بدینجاش واگذار و بمیر
2 زنده آنجایگه مبر تن خویش آب حیوان مده به دشمن خویش
3 حرب قائم شده میان دو تن چه دهی تیغ خویش زی دشمن
4 که چو چشم اجل فراز کند پس از آن عقل چشم باز کند
1 آن شنیدی که در طواف زنی گفت با آن جوان نکو سخنی
2 چون ورا در طواف دید آن مرد گشت لختی ز صبر و دانش فرد
3 گشت عاشق به یک نظر در حال گفت با زن ز حال خویش احوال
4 گفت با آن جوان زن از دانش آن چنان زن ز مرد به دانش
1 شُکر انصاف بر زبان بهار گفت بلبل چو مردم هوشیار
2 شُکر عدل بهار پیش اِله دل گُل گوید از زبان گیاه
3 دشتها پر لحاف بیبالین باغها پر عروس بیکابین
4 گفت قرآن به لفظ همچون دُر مرد دامن کشیده را فانظر
1 فضل دین در رهِ مسلمانیست هنر ملک ره فرادانیست
2 هست محتاج کارسازی ملک چه کند پارسی و تازی ملک
3 از پی دین و شغل پردازی هیچ در بسته نیست در تازی
4 تا عمر شمع تازیان بفروخت کسری اندر عجم چو هیمه بسوخت
1 علم خوان تات جان قبول کند که ترا فضل بوالفضول کند
2 بولهب از زمین یثرب بود لیک قد قامت الصلا نشنود
3 بود سلمان خود از دیار عجم بر درِ دین همی فشرد قدم
4 علم کز بهر خود کنی بر دست آب خواهد چو تشنگی پیوست
1 مر سران را چو طامع و می خوار بهر چه دردسر دهم چو خمار
2 می چو با رسم در نهاد شود آتش و خاک و آب باد شود
3 زان برو چار طبع دست نیافت که سوی هیچکس به پا نشتافت
4 هست می در نهاد خود پیوست در کف پای عقل و بر سر دست
1 مال بر کف چو پیل بر کشتیست مال در دل چو آب در کشتیست
2 مال مصلح چو آب زیر سفن کاید از رفتنش کرامت تن
3 وانِ ممسک چو آب در فُلکست که وجودش مقدم هُلکست
4 مرد را چون دم و درم باشد آن نکوتر که جود هم باشد
1 آن شنیدی که بود مردی کور آدمی صورت و به فعل ستور
2 رفت روزی به سون گرمابه ماند تنها درون گرمابه
3 بود تنها به گوشهای بنشست خرزه آن غرزن آوریده به دست
4 دل و گل کاه و کوره از تف و تب آذر از خایه و ز پشت احدب
1 آن شنیدی که در ولایت شام رفته بودند اشتران به چرام
2 شتر مست در بیابانی کرد قصد هلاک نادانی
3 مرد نادان ز پیش اشتر جَست از پیَش میدوید اشتر مست
4 مرد در راه خویش چاهی دید خویشتن را در آن پناهی دید