1 تا جهان است کار او این است نوش او نیش و مهر اوکین است
2 اندر این خاکدان افسرده هیچ کس نیست از غم آسوده
3 آنچنان زی درو که وقت رحیل بیش باشد به رفتنت تعجیل
4 رخت بیرون فکن زدار غرور چه نشینی میان دیو شرور؟
1 گر حیات ابد همی خواهی خیز و با عشق جوی همراهی
2 رو، دم از عشق زنکهکار این است رهروان را بهین شعار این است
3 به زبان سر عشق نتوان گفت آنچنان در به گفت نتوان سفت
4 هر چه گویی گر آنچنان باشد صفت عشق غیر از آن باشد
1 هر که در راه عشق گردد مات در جهان کمال یافت نجات
2 آنکه از سر عشق باخبرست دایم ازخورد و خواب برحذر است
3 و آنکه او شربت محبت خورد هرگز از نان و آب یاد نکرد
4 تا زخورد و زخواب کم نکنی وزطعام و شراب کم نکنی،
1 مرکب جهد زیر ران آرد رخ بدان فرخ آستان آرد
2 سفر او نه آب و گل باشد رفتن او به پای دل باشد
3 در طلب چون رسد به مطلوبش حاصل آید وصال محبوبش
4 چون سخن گویدازمحبت دوست از طرب بر تنش بدرد پوست
1 ای به خود راه خویش کم کرده این بود راه مرد پژمرده
2 ای همه لاف ترک دنیا گو لاف و دعویت هست، معنی کو؟
3 چند از این شیوههای رنگآمیز؟ چند از این گفتههای بادانگیز؟
4 تاکی ای مست، لاف هوشیاری چند لنگی بری به رهواری
1 خوبرویی تو زشتخوی مباش راست بشنو دروغ گوی مباش
2 بامن پیوسته تازه روی و لطیف تا شوی در میان جمع حریف
3 چون زنخوت کنی دماغ تهی پای بر تارک سپهر نهی
4 وگر از کبر برتریطلبی سرفرازی و سروریطلبی،
1 تا توانی به گرد کبر مگرد با عزازیل بین که کبر چه کرد؟
2 آب طاعت برید از جویش نیل لعنت کشید بر رویش
3 بود آدم که کرد یک عصیان روز و شب «ربنا ظلمنا» خوان
4 چون بیفزود قدر و عزت او داد «ثم اجتباه» خلعت او
1 صفت آنکه داردش حق دوست هر چه جز حق بود همه بتاوست
2 دان که آنجا که شرط بندگی است بهترین طاعتی فکندگی است
3 تا تو خود را نیفکنی زاول نکنند ت قبول هیچ عمل
4 تات باشد به کنج زاویه جاه برگرفتی به قعر هاویه راه
1 باش پیوسته با خضوع و بکا روز و شب در میان خوف و رجا
2 باش با نفس و قهر خود قاهر دار یک رنگ باطن و ظاهر
3 از برای قبول خاصه و عام به پا باشدت قعود و قیام
4 بی ریا در ره طلب نه پای خالصا مخلصاً برای خدای
1 جهد آن کن که سرفراز شوی ور در حلق بی نیاز شوی
2 بر در این و آن به هرزه مپوی وز در حلق آبروی مجوی
3 عزت از حضرت خدای طلب منصب و جاه آن سرای طلب