1 گر حیات ابد همی خواهی خیز و با عشق جوی همراهی
2 رو، دم از عشق زنکهکار این است رهروان را بهین شعار این است
3 به زبان سر عشق نتوان گفت آنچنان در به گفت نتوان سفت
4 هر چه گویی گر آنچنان باشد صفت عشق غیر از آن باشد
1 روزی از روزها به راهگذر خرکی بر دکان آهنگر
2 از قضا میگذشت با هیمه شرری جست از یکی نیمه
3 هیمه آتشگرفت یکسر سوخت آخرالامر در میان خر سوخت
4 چون تو با هیمه بر سقرگذری عجب اربگذری و جان ببری
1 ازپی لقمهای چه ترش و چه شور تاکی این گفت وگوی شیرین شور
2 بر در این و آن چو سگ چه دوی؟ گرنهای سگ چنین به تک چه چه دوی
3 بیش خوردن قوی کند گردن لیک زبرک شوی زکم خوردن
4 آفت علم و حکمتست شکم هرکه را خورد بیش، دانش کم
1 عاشقان را غذا بلا باشد عاشقی بی بلا کجا باشد
2 لقمه از سفرهٔ بلا خوردند میزمیخانهٔ رضا خوردند
3 هرکه را در جهان بلا دادند اولش شربت رضا دادند
4 نزد آن کسکه در ره آمد مرد رنج و راحت یکیست و دارو و درد
1 دین شرف یافته و دنیا زین از جمال وجود ذوالنورین
2 منبع جود و جامع قرآن صد ف در مکرمت عثمان
3 آنکه همت ورای کیوان داشت جیب جان نور نقد قرآن داشت
4 طلعتش بوده نور هر دیده سرمهٔ شرم داشت در دیده
1 در جهان هر چه هست عاریت است بهترین نعمتیش عافیت است
2 هست اندر جهان جسمانی عافیت ملکت سلیمانی
3 هر که در عافیت بداند پست قدر این مملکت شناسد چیست
4 خشک نانی به عافیت زجهان نزد من به زملکت خاقان
1 رهروانی که وصل اوجویند معتکف جمله بر در اویند
2 از وجود جهان خبرشان نیست جز غم او غم دگرشان نیست
3 در جهانند و از جهان فارغ همه با او، زجسم و جان فارع
4 سرقدم ساخته چو پرگارند لاجرم صبح و شام در کارند
1 خود تو کاهل نشینی ای غافل ناپسندست غفلت از عاقل
2 خیز و خود را بساز تدبیری بر جهان زن چهار تکبیری
3 در میان آی چست چون مردان صفت و صورتت یکی گردان
4 زآنکه باشد شعار ناپاس از درون خبث، و زبرون پاکی
1 اندرین ملک پادشاه، دلست در ره سدره بارگاه دلست
2 کالبد هیچ نیست عین، دلست ساکن «بین اصبعین» دلست
3 قابل نقش کفر و دین است او تختهٔ مشق مهر وکین است او
4 قصه جام جم بسی شنوی واندر آن بیش وکم بسی شنوی
1 این مثل در زمانه معروف است که عملها به وقت موقوف است
2 باش راضی بدانچه او دهدت گر همه زشت، ورنکو دهدت
3 نیک و بد نفع و ضر و راحت ورنج کز تو بگذشت در سرای سپنج،
4 یا چو افسانهایست یا خوابی یا چو در بها روان آبی