دگر دل بهر بدنامی ره تدبیر از صامت بروجردی غزل 37
1. دگر دل بهر بدنامی ره تدبیر میگیرد
جنون من خبر از ناله زنجیر میگیرد
1. دگر دل بهر بدنامی ره تدبیر میگیرد
جنون من خبر از ناله زنجیر میگیرد
1. در این ویران سر بیجا کسی منزل نمیگیرد
اگر گیرد کسی مجنون بود عاقل نمیگیرد
1. هر زمان بویی از آن جعد سمنسا میرسد
تازه جانی بر روان مرده ما میرسد
1. هجوم غم رسید اندر دل و راه فغان گم شد
مران ای ساربان محمل که امشب کاروان گم شد
1. دو زلفت ای صنم چون عقرب جرار میماند
شکنج طره خم در خمت چون مار میماند
1. همیشه افسر فرماندهی بر سر نمیماند
اگر ماند دمی ماندم دم دیگرْ نمیماند
1. تا مرا گردن به طوق آشنایی بستهاند
روز و شب انجام کارم با جدایی بستهاند
1. چینیان در چین گر از زلف تو چینی داشتند
بر جبین در چین ز بوی مشک چینی داشتند
1. خوبان اگر که منع نگاهی به ما کنند
ما شکر میکنیم اگر اکتفا کنند
1. دمی که باده عشترت بتان به جام کنند
به نزد دردکشان ترک ننک و نام کنند
1. کسی که در صف مستان به احتراز نشیند
چه قابل است که در بزم اهل راز نشیند
1. پیش از آنی که محبت به جهان باب نبود
دل ما بود که آسوده از این باب نبود