1 سر دار محبت سر فرازی برنمیدارد اناالحق گفتن منصور بازی برنمیدارد
2 زمین از خاکساریها ز سر تا پا تواضع شد سر میدان الفت ترکتازی برنمیدارد
3 کمال عرض حاجت خواهد و چشم امید این در زمین عشق تخم بینیازی برنمیدارد
4 غرور و غمزه و ناز و تغافل گشت چون غالب رعیت پروری عاشق نوازی برنمیدارد
1 قیمت به خود از عشق تو ارزان بگذارد خواهد که دلم پا به سر جان بگذارد
2 خواهم به تو هنگامه هجران بنویسم جانا اگر این دیده گریان بگذارد
3 کرده سفر زنگ دل اندر خم زلف گر آب و هوایش به غریبان بگذارد
4 ترسم بگه وصل چنان عمر نپاید تا دیده قضای شب هجران بگذارد
1 طره صیادی مرا در زلف خود زنجیر کرد تار مویش را به سحر غمزه طوق شیر کرد
2 دره دره آنچه در هستی بود در بند اوست عشق را نازم که آخر تا کجا تاثیر کرد
3 بسکه دیر آمد بسر وقت دلم داغ غمش تا که از حسرت مرا اندر جوانی پیر کرد
4 دعوی بیجای عشقش حد این مسکین نبود خامه صنع ازل این کار را تقدیر کرد
1 غمت آن روز که جا در دل ویرانم کرد سیر از سیر و صفای گل و بستانم کرد
2 گرچه ز نار پرستی همه کفر است ولیک زلف زنار وشت خوب مسلمانم کرد
3 چه بلایی به سر زلف تو خفته است که باز یاد آن طره طرار پریشانم کرد
4 این همه غنچه داغی که ز دل سرزده است خندهها بود که دل بر سر سامانم کرد
1 دو شینه دل از دوری دلبر گله میکرد تنگ از طمع وصل بخود حوصله میکرد
2 از آمد و شد گشت چنان قاصد آهم کز ضعف تو گویی طلب راحله میکرد
3 هر دم بسر کوی تو از بیم رقیبان چون چله نشین ورد زبان به سلمه میکرد
4 گر سخت نبد جان ز چه از رفتن جانان اندر قفس تن قدمی فاصل میکرد
1 دلم بهانه رویت زیاد میگیرد دلم بهانه رویت زیاد میگیرد
2 رخت هر آن چه ز عاشقکشی نمیداند ز چشم شوخ سیاه تو یاد میگیرد
3 ز روی تجربه مغروری از جهان غلطست که دهر هر چه به هر کس که داد میگیرد
4 تو شاه کشور حسنی ولی عدالت کن که شاه مملکت از عدل و داد میگیرد
1 دگر دل بهر بدنامی ره تدبیر میگیرد جنون من خبر از ناله زنجیر میگیرد
2 جهان آرزو را چون منی ناکام مییابد که بیخ بختم آب از شعله شمشیر میگیرد
3 اثر هم بهر آهم ادعای سرکشی دارد گمان کرده است نفرین ضعیفان دربرمیگیرد
4 عجب کج بخت افتاده است آسایش که هر ساعت سر راهی ز دوری بر فراز شیر میگیرد
1 در این ویران سر بیجا کسی منزل نمیگیرد اگر گیرد کسی مجنون بود عاقل نمیگیرد
2 نمیپاشی چرا از مخزن دل اشک گلناری جز این یک میوه باغ زندگی حاصل نمیگیرد
3 دلم دایم به ترک آرزوی غیر میکوشد چرا پس خود دمی از آرزوها دل نمیگیرد
4 به آسایش دلم الفت نمیدارد عجب دارم که این کشتی ز بدبختی به خود ساحل نمیگیرد
1 هر زمان بویی از آن جعد سمنسا میرسد تازه جانی بر روان مرده ما میرسد
2 شکوه از جور تو کردن دلپسند عقل نیست خیر محض است آنچه از مولی به مولی میرسد
3 در بر نادان جفا باشد ولی عین وفاست آنچه بر مجنون صحرایی ز لیلی میرسد
4 اوفتاد آوازهام در عشقت از عالم بلی سیل خاموش نماید چون به دریا میرسد
1 هجوم غم رسید اندر دل و راه فغان گم شد مران ای ساربان محمل که امشب کاروان گم شد
2 مگر مرغی رها گردید از کنج قفس دیگر که از نالیدن او دست و پای باغبان گم شد
3 ترا گفتم مپیچ ای مرغ دل بر زرف پرچینش ز من نشنیدی و روز تو شب شد آشیان گم شد
4 موخونم ریختی دیگر چرا کردی تو پا مالش زدی بر هم صف مژگان و قاتل از میان گم شد