بس که در باغ رخت محو تماشا از صامت بروجردی غزل 61
1. بس که در باغ رخت محو تماشا ماندیم
بیخبر از همه نیک و بد دنیا ماندیم
1. بس که در باغ رخت محو تماشا ماندیم
بیخبر از همه نیک و بد دنیا ماندیم
1. روزگاریست که ما طالب دیدار توئیم
همه دیدار تو جوئیم و گرفتار توئیم
1. نگارا زخم دل را مرحمش کن
ترحم بر هجوم ماتمش کن
1. دلی کز عشق مفتون نیست یا رب پر ز خونش کن
ز اقلیم محبت خسته و حیران برونش کن
1. شد از آن روزی که صحرای جنون ماوای من
کرد شهوت همچو قیس عامری سودای من
1. نمیدانم شب هجر تو را باشد سحر یا نه
دل گمگشتهام آخر وطین بیند دگر یا نه
1. رخت را ماه میگفتیم اگر مه داشت پیرایه
قدت را سرو میگفتیم نبود ار سرو را سایه
1. چه خوش بود ار ز عشق اول دلی شیدا نمیکردی
چه میکردی ز یاران دوری بیجا نمیکردی
1. خوش به حال آن که روز بیکسی یارش تو باشی
در شب هجران ز راه لطف غمخوارش تو باشی
1. در شهرت ریا شد عمرم تمام نیمی
باید به عشق و مستی گردد تمام نیمی
1. تا کی از بخت فرو بسته گره وا نکنی
نظر لطف به آوارگی ما نکنی
1. مردم از تیر بلایت امتحانم میکنی
هر زمان بر ناوک جوری نشانم میکنی