من نمیگویم چرا با دوستانت از صامت بروجردی غزل 49
1. من نمیگویم چرا با دوستانت کین بود
خود بگوی ای نازنین شرط محبت این بود
1. من نمیگویم چرا با دوستانت کین بود
خود بگوی ای نازنین شرط محبت این بود
1. تنک بر جان در گلو راه نفس کی میشود
ای خدا این مرغ بیرون از قفس کی میشود
1. دلم دائم ز هجرت خویش را بیمار میخواهد
ز تیغ بیدریغت سینه را افکار میخواهد
1. از قفس راندی و گفتی روز که آزادی دگر
تا مرا سازی اسیر دام صیادی دگر
1. هر چه خواهی بر من ای دنیا ز تلخی تنگ گیر
هی به قصد شیشه دلهای نازک سنگ گیر
1. آن مشک که در چین به صدا اعزاز خرندش
در چین سر زلف تو با ناز خرندش
1. ز بسکه در غم روی تو انتظار کشیدم
قلم به صفحه عشاق روزگار کشیدم
1. اگر از بیوفاییهای تو حرفی به لب دارم
مشو آزرده دل جانا که هذیا نست تب دارم
1. تا سرو کار بدان طره پر خم دارم
از پریشانی ایام چرا غم دارم
1. ترک دین و دل نمودم ترک جان هم میکنم
غیر عشقت هر چه باشد ترک آن هم میکنم
1. ما از دو کون پای به دامن کشیدهایم
در سایه محبت یاری خزیدهایم
1. دوش با پیک خیالت گفتگویی داشتیم
تا سحر مانند مستان های و هیی داشتیم