1 گرفته نور ز داغ جگر نظاره ما که آفتاب برد حسرت ستاره ما
2 درستکاری ما را همین طریق بس است که هیچ آنیکه نشکست سنگ خاره ما
3 کسی ز صحبت ما دو رشد که نا اهلست کدام پنبه خطر دیده از شرار ما
4 کلام عشق و هوس را چه سازگاری نیست از آن سبب بود از سایه هم کناره ما
1 فلک همان نه تو را مهربان به ما نگذاشت به هیچ دور دو دل با هم آشنا نگذاشت
2 به وادی طلبت عاقبت به خیر نشد کسی که عاقبت کار با خدا نگذاشت
3 کسی که آب و گلت را سرشت سنگدلیست که در دلت اثر از مایه وفا نگذاشت
4 کسی به مملکت عشق گشت خانه به دوش که قیمت کفنی بعد خود به جا نگذاشت
1 جز مهر تو ای مه سروکارم به کسی نیست جز خاک سر کوی تو بر سر هوسی نیست
2 شد لال جرس در ره عشق تو چو داند خوشتر ز فغان دل پر خون جرسی نیست
3 روزی تو کنی یاد اسیران که چو بینی از ما به جز از مشت پری در قفسی نیست
4 گفتی که به بالین تو آیم دم مردن افسانه اگر نیست مرا جز نفسی نیست
1 دلی کز عشق مفتون نیست یا رب پر ز خونش کن ز اقلیم محبت خسته و حیران برونش کن
2 سری کز غمزه لیلی و شت ناگشته سودایی چون مجنون خوار و سرگردان به صحرای جنونش کن
3 اگر چون بیستون بار غمت اندر دلی نبود بسان خیمه بیخانمان و بیستونش کن
4 نمیگویم شرار عشق خود از سینهام کم کن چو میخواهی بسوزی هر چه بتوانی فزونش کن
1 از تیر خطا کردن تو دل گلهمند است ای سخت کمان قیمت یک تیر تو چند است
2 هر چند بود بخت من غمزده کوتاه الحمد که اقبال تو امروز بلند است
3 اهل خردم پند دهند از چه نگویند با خوبش که دیوانه کجا قابل پند است
4 از محنت بیداری شبها خبرش نیست آن را که سحر تکیه به دیبا و پرند است
1 ز بسکه در غم روی تو انتظار کشیدم قلم به صفحه عشاق روزگار کشیدم
2 شدم ز صافی طینت چنان به پرتو عشقت که مهره را به سلوک از دهان مار کشیدم
3 ز بیم خواهش بیجا که از وصال تو میکرد پی مواخذه منصور دل بدار کشیدم
4 شدم تسلی حام می و محبت دیگر که مهره را به سلوک از دهان مار کشیدم
1 گرچه هر تیر جفا کز تو رسد مطلوبست خود بگو عاشق بیچاره مگر ایوبست
2 ترک اولی نبود شیوه حسن است ولی آنکه در خاطر یوسف نبود یعقوبست
3 یا رب این شاخ محبت که خزانش مرساد گرچه بارم ندهد سایه او هم خوبست
4 نی همین مسجد و محراب پرافسانه ز اوست بهر هفتاد و دو ملت رخ او آشوبست
1 باز آراسته بینم صف مژگان تو را عزم غوغا بود آن نرگس فتان تو را
2 کاش آید مه کنعان و ببیند در بند بس جو خود بی سر و پاطره افشان تو را
3 دعوی حسن به یوسف نشدی راست به مصر گر نکردی وطن آن چاه ز نخدان تو را
4 حق نعمت نشناسد بر اهل بصر هر که از دیده برآرد بر پیکان تو را
1 ای خوش آن روز که دل به هر غمت جایی داشت سر سودازده با مهر تو سودایی است
2 هر چه سوز دلم از درد فراقت غم نیست کاشکی شام غمت و عده فردایی داشت
3 گفت از دامن مقصود مکش دست ای کاش دل شوریده من تاب و توانای داشت
4 خانه بر دوش کسی یاد ندارد چون من باز مجنون به جهان گوشه صحرایی داشت
1 تلخی صبر است بس بر طبع شکر ریز ما شور شیرنی نمیخواهد به سر پروز ما
2 سر به جز آغوش زانو جا نمیجوید دگر بار دوش کس نگردد بعد از این شبدیزما
3 شش جهت رانی همین شد ز ابر مژگان عرصه تنک نه فلک دارد حذر از خنجر خون ریز ما
4 عشرت گلزارها شد بر هزاران واگذار غنچه داغ است گلهای نشاط انگیز ما