1 جلوه گر گردد چو حسن او را جفایی لازمست عشق چون شد پرده در او را وفایی لازمست
2 منع دل ای همسفر از ناله بیجا مکن کاروان عشق را بانگ درائی لازمست
3 در طریق دل رفیقی بهتر از توفیق نیست پیچ در پیچ است این ره رهنمایی لازمست
4 گر روزی اندر دهان مار بیهمت مرو هر کجا باشی در آنجا آشنایی لازمست
1 در سر کوی وفا عشاق را منزل یکیست گر کم و بیشت تخم معرفت حاصل یکیست
2 کن گذر در قتلگاه عشق او بنگر به خون هر قدم بس کشتهها افتاده و قاتل یکیست
3 ناله گوناگون گر از دل میرسد نبود عجب هر سو موش ز تیری نالد و بسمل یکیست
4 گوی آن دلداده را کوغریب عشق اوست ره به پیش و پس مبر کاین بحر را ساحل یکیست
1 کشتن منصور نزد عاشقان دشوار نیست چو نکند عاشق که در این دوره دیگر دار نیست
2 در قفس مردن بود خوشتر چه از جور و رقیب فرصت نالیدنی دیگر در این گلزار نیست
3 با خیال دوست بودن عین وصلست و نشاط گو بپوشد رخ که دیگر حاجات دیدار نیست
4 با زلیخا کاش کس میگفت رسم عشق دوست کشف سر خویش کردن در سر بازار نیست
1 مرد خدا فریفته مال و جاه نیست در بند مال و دولت و تاج و کلاه نیست
2 جان بردن از مهالک اسباب دنیوی الا بعون و رایت فضل الله نیست
3 هرگز ز ظلم خلق مبر بر کسی پناه الا خدا که غیر خدا دادخواه نیست
4 تا او نسازد از خم ابرو اشاره کس را ز حادثات دو گیتی پناه نیست
1 به غیر جلوه رویت مرا بهاری نیست دگر مرا به خزان و بهار کاری نیست
2 فدای بازوی صید افکنت که در آفاق نگشته زخمی تیر غمت شکاری نیست
3 کشیدم از همه کاری به غیر عشقت دست چو دیدم آنکه به از عشق هیچ کاری نیست
4 به اختیار کند هر که میکند کاری به جز مرا که در این کار اختیاری نیست
1 جز مهر تو ای مه سروکارم به کسی نیست جز خاک سر کوی تو بر سر هوسی نیست
2 شد لال جرس در ره عشق تو چو داند خوشتر ز فغان دل پر خون جرسی نیست
3 روزی تو کنی یاد اسیران که چو بینی از ما به جز از مشت پری در قفسی نیست
4 گفتی که به بالین تو آیم دم مردن افسانه اگر نیست مرا جز نفسی نیست
1 فلک همان نه تو را مهربان به ما نگذاشت به هیچ دور دو دل با هم آشنا نگذاشت
2 به وادی طلبت عاقبت به خیر نشد کسی که عاقبت کار با خدا نگذاشت
3 کسی که آب و گلت را سرشت سنگدلیست که در دلت اثر از مایه وفا نگذاشت
4 کسی به مملکت عشق گشت خانه به دوش که قیمت کفنی بعد خود به جا نگذاشت
1 مرد عاشقپیشه از کفران نعمت ننگ دارد هرچه معشوق از تغافل کار بر وی تنگ دارد
2 توشه راه محبت نیست جز بار توکل رهرو این ره چه غم از دوری فرسنگ دارد
3 نیک بستانیست اما بوی عشق از وی نیاید کیست تا پای طلب از حب دنیا لنگ دارد
4 ای که داری چشم یکرنگی از این اوضاع گیتی بر کف از خون بسی امید و اران رنگ دارد
1 خوش آن تنی را که مو به موی شکنج زلفت بتاب دارد خوش آن دلی را که آرزوی خیال رویت کباب دارد
2 سواد زلفت که جز دل آزاری از خم وی کسی ندیده مگر نداند که بر غریبان پناه دادن ثواب دارد
3 گناه ما را چرا نپرسی بتاز چابک سوار نازت که بهر قتل ضعیف حالان همیشه پا در رکاب دارد
4 دلم ننالد ز غمزه او وزان ستمهای بیحسابش تو خود بگویش که ای ستمگر ستم هم آخر حساب دارد
1 ای دل از این ناله گر تاثیر میخواهی ندارد با دمی زان لعتب کشمیر میخواهی ندارد
2 سرنوشت ما شده روز ازل در نامرادی گر تو از حکم قضا تغییر میخواهی ندارد
3 یار چون رفت از برت ای جان به رفتن شو مهیا بعد از این از عمر گر تخیر میخواهی ندارد
4 یا زخم گیشو و چشم و رخش قطع نظر کن یا که راحت گر که از زنجیر میخواهی ندارد