1 آتش سودا گرفت در دل شیدای من شعله گراینسان زند وای دل و وای من
2 ناله شبهای من سر به فلک می زند تا به چه خواهد کشید ناله شبهای من
3 مایه سودای ماست زلف تو لیکن چه سود؟ زانکه پراکنده شد مایه سودای من
4 قصه خوناب دل گر نکنم چون کنم؟ می رسد از جان به لب جوشش صفرای من
1 بی گل رویت ندارد رونقی بستان ما بی حضورت هیچ نوری نیست در ایوان ما
2 گر به سامان سر کویش رسی، ای باد صبح، عرضه داری شرح حال بی سر و سامان ما
3 شرح سودایش که دل با جان مرکب کرده است بر نمی آید به نوک کلک سرگردان ما
4 در دل ما خار غم بشکست غم در دل بماند چیست یاران چاره غمهای بی پایان ما؟
1 از دیده دلم روز وداعش نگران شد با قافله اشک در افتاد و روان شد
2 ای جان کم از او گیر برو با غم او باش دل رفت و همه روزه در آن می نتوان شد
3 جوابش داد جم کای مایه ناز طراز خوبی و پیرایه ناز
4 تن و جان کرده ام وقف هوایت سرم بادا فدای خاک پایت
1 چون گل دهنی زمانه پر خنده نکرد کش باز به خون جگر آکنده نکرد
2 چون غنچه گل دمی دلی جمع نگشت کایام هماندمش پراکنده نکرد
3 ملک چون عکس تاج افسری یافت زجای خود به استقبال بشتافت
4 ز جای خود نرفت و رفت از جای چو دامن بوسه اش می داد بر پای
1 امشب که شبم به وصل تو می گذرد، دامی ز سر زلف خود، ای دام خرد،
2 بر روی هوا بگستران تا ناگاه زاغ شب از این سراچه بیرون نپرد
3 بوصف الحال خورشید دل افروز دو بیت آورد مطبوع و جگر سوز
4 امشب که شد آن ماه فلک مهمانم، بنشینم و داد خوش از او بستانم
1 سوی کلبه فقیران به سعادت و سلامت بکجا همی خرامی صنما خلاف عادت؟
2 سوی کشته ای گذر کن ببهانه زیارت بشکسته ای نظر کن به طریقه عیادت
3 الا ای تازه ورد ناز پرورد بدین صحرا کدامین بادت آورد
4 به خورشیدی چه نقصان راه یابد اگر بر خانه موری بتابد
1 ما رقمی می کشیم تا به چه خواهد کشید ما هوسی می پزیم تا به چه خواهد رسید»
1 در آن روز وداع آن ماه خوبان لبم بر لب نهاد و گفت نرمک
2 ز روی حسرت او با من همی گفت: هذا فراق بینی و بینک
3 همه شب با دوتن افسر در آن دشت تماشا را بدان مهتاب می گشت
4 طوافی گرد آب و سبزه می کرد ز ناگه ره بدان منزل در آورد
1 باد صبا به گرد سمندش نمی رسد سرو سهی به قد بلندش نمی رسد
2 بر مه شکسته طرف کلاه است ازین سبب از چشم آفتاب گزندش نمی رسد
3 گرد سمند او به فلک نمی رسد ولی خنگ فلک به گرد سمندش نمی رسد
4 پایم به بند زلف گرفتار کرده است دردا که دست بنده به بندش نمی رسد
1 شب تاری به روز آورد جمشید به شب بنوشت مکتوبی به خورشید
2 مطول رقعه ای ببریده در شب چو زاغ شب به دنبالش مرکب
3 که در هندوستان سنگین وطن داشت پریدن در هوای ملک چین داشت
4 ز هندستان به سوی چینش آورد بر اطراف ختن شکر فشان کرد