1 ای باد صبحگاهی بادا فدات جانم در گوش آن صنم گو این نکته از زبانم
2 ای آرزوی جانم در آرزوی آنم کز هجر یک حکایت در گوش وصل خوانم
3 روزی که با تو بودم بد بخت همنشینم امروز کت به سالی روی چو مه نبینم
4 دانی چگونه باشم در محنت حبیبم زآن پس که دیده باشی در دولتی چنانم
1 در آن غمنامه چون داد سخن داد دل خود در میان نامه بنهاد
2 بپیچید و نهادش پیش شکر که: «این غمنامه من پیش جم بر
3 بگو او را اگر داری سر ما بیا امشب گذر کن بر در ما
4 برین قصر است هندویی چو کیوان که هست او بر در خورشید تابان
1 مرا در جام خون دل مدام است برون زین می بر اهل دل حرام است
2 می ام عشق است و جز سودای آن می گر آید در سرم، سودای خام است
3 هر آنکس را که مهر دوست با جان مقابل نیست چون مه ناتمام است
4 اگر کام تو آزار دل ماست بحمدالله دل ما دوستکام است
1 خراباتی و رند ست آشکارا چو بینم آن حریف مجلس آرا
2 به بویش می کنم این مستی از می وگر نه می چه در خوردست مارا؟
3 به یادش خون خم خوردیم لیکن ستد از ما دل و دین خونبها را
4 مرا گرد خم و خمخانه گشتن تویی مقصود میل تست ما را
1 امشب که شبم به وصل تو می گذرد، دامی ز سر زلف خود، ای دام خرد،
2 بر روی هوا بگستران تا ناگاه زاغ شب از این سراچه بیرون نپرد
3 بوصف الحال خورشید دل افروز دو بیت آورد مطبوع و جگر سوز
4 امشب که شد آن ماه فلک مهمانم، بنشینم و داد خوش از او بستانم
1 شب دوشین بت نوشین لب من چو می کرد از برم عزم جدایی
2 بدان تاریکی اش در برگرفتم چه گفتم؟ گفتمش کای روشنایی،
3 چو آخر داشتی با آشنایان سر بیگانگی و بیوفایی ،
4 میان آشنایان روز اول چه بودی گر نبودی آشنایی
1 بدو مهراب گفت ای افسر روم به تو آباد باد این کشور روم
2 کنون در زیر این پیروزه چادر کسی را نیست چون خورشید دختر
3 کسی دانم به تنهایی نسازد که تنهایی خدا را می برازد
4 ز جنس خویش گیرد هرکسی جفت خدایست آنکه بی یار است و بی جفت
1 آن شنیدستی که ارباب تجارت گفته اند مهر بر دختر منه ور خود بود چون ماه و هور
2 مایه شر و فساد اهل عالم دختر است گربود شیرین چه خواهد خاست از وی غیر شور
3 خوابگاه دختر پاکیزه روی پارسا یا کنار شوی باید یا میان خاک گور
4 مهی بگزین و جفتش ساز با خور طلب کن بهر وی شویی فراخور
1 ما رقمی می کشیم تا به چه خواهد کشید ما هوسی می پزیم تا به چه خواهد رسید»
1 ملک گفتا مباد ای صبح اصحاب کزین معنی شود خورشید در تاب!
2 تو چون روز از چه کردی راز پیدا دریدی پرده همچون صبح شیدا
3 ملک پر کینه شد از گفت مهراب، به نزد افسر آمد رفته در تاب
4 گمان می برد کو رنجیده باشد ز مهر جم دلش گردیده باشد