آثار سلمان ساوجی

صفحه 10 از 12
12 اثر از جمشید و خورشید سلمان ساوجی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر جمشید و خورشید سلمان ساوجی شعر مورد نظر پیدا کنید.
صفحه بعدی
صفحه قبلی
خانه / آثار سلمان ساوجی / جمشید و خورشید سلمان ساوجی

جمشید و خورشید سلمان ساوجی

1 عشق مرا از هزار کار برآورد گرد جهانم هزار بار برآورد

2 یار مرا خوی تنگ بود به غایت عشق دلم را به خوی یار بر آورد

3 لشکر سودای عشق بر سر من تاخت از تن خاکی من غبار برآورد

4 خیز و بیا چشم روزگار برآور کز تو مرا چشم روزگار برآورد

1 چو رای هند رخ بر تافت قیصر نمود از ملک چین رخشنده افسر

2 تقاضای عروسی کرد داماد بر قیصر به خواهش کس فرستاد

3 شه رومی به ابرو چین درآورد تأمل کرد و آنگه سر برآورد

4 که: «شادیشاه نور دیده ماست ولیکن هست از او ما را سه درخواست

1 حکایت را بدین پیدا شد انجام سحرگه کرد شادی روی در شام

2 ملک جمشید را افسر طلب کرد حکایتهای شادی شه در آورد

3 ملک را گفت: «شادی رفت در شام نمی دانم که چون باشد سرانجام

4 ندانم کو کشد لشکر برین بوم ز شادی عکس گردد کشور روم؟

1 زند از شهر گردان خیمه بر دشت زمین از خیمه همچون آسمان گشت

2 هنرمندان ز کین دلها پر از خون ز تن کردند ساز بزم بیرون

3 ز هر سو لشکری آمد به انبوه تو گفتی گشت بر صحرا روان کوه

4 برون از شهر دشتی بود دلکش چو گلزار جوانی خرم و خوش

1 بود ز غم صد گره بر گل و بر بارگل باد به یکدم گشاد صد گره از کار گل

2 طرف چمن را چو کرد چشم شکوفه سپید باز منور شدش دیده به دیدار گل

3 لاله زر آتشی است ناسره اش در میان لاجرم آن قیمتش نیست به بازار گل

4 قوس قزح در هوا تا سر پرگار زد دایره لعل گشت نقطه پرگار گل

1 آیا کراست زهره؟ آیا کراست یارا؟ کر من برد به یارم این یک سخن که: «یارا؟

2 بستان ما ندارد بی طلعت تو نوری ای سرو ناز بازآ ، بستان ما بیارا»

3 چنان دلخسته هجرانم امشب که مشتاق وداع جانم امشب

4 به شب مهراب رفت از پیش جمشید شب مهتاب شد جویای خورشید

1 شادی آمد از درون امشب که هان جان می‌رسد جان به استقبال شد بیرون که جانان می‌رسد

2 یار چون گیسو کشان در پای یار آمد ز در مژده ای دل کان شب سودا به پایان می‌رسد

3 خوش بخند ای دل که اینک صبح خندان می‌دمد خوش برقص ای ذره کاینک مهر رخشان می‌رسد

4 پریشان و سرو جان داده بر باد چو زلف آمد ملک بر پایش افتاد

1 از دیده دلم روز وداعش نگران شد با قافله اشک در افتاد و روان شد

2 ای جان کم از او گیر برو با غم او باش دل رفت و همه روزه در آن می نتوان شد

3 جوابش داد جم کای مایه ناز طراز خوبی و پیرایه ناز

4 تن و جان کرده ام وقف هوایت سرم بادا فدای خاک پایت

1 در آن روز وداع آن ماه خوبان لبم بر لب نهاد و گفت نرمک

2 ز روی حسرت او با من همی گفت: هذا فراق بینی و بینک

3 همه شب با دوتن افسر در آن دشت تماشا را بدان مهتاب می گشت

4 طوافی گرد آب و سبزه می کرد ز ناگه ره بدان منزل در آورد

1 چون گل دهنی زمانه پر خنده نکرد کش باز به خون جگر آکنده نکرد

2 چون غنچه گل دمی دلی جمع نگشت کایام هماندمش پراکنده نکرد

3 ملک چون عکس تاج افسری یافت زجای خود به استقبال بشتافت

4 ز جای خود نرفت و رفت از جای چو دامن بوسه اش می داد بر پای

آثار سلمان ساوجی

12 اثر از جمشید و خورشید سلمان ساوجی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر جمشید و خورشید سلمان ساوجی شعر مورد نظر پیدا کنید.
صفحه بعدی
صفحه قبلی