1 عشق مرا از هزار کار برآورد گرد جهانم هزار بار برآورد
2 یار مرا خوی تنگ بود به غایت عشق دلم را به خوی یار بر آورد
3 لشکر سودای عشق بر سر من تاخت از تن خاکی من غبار برآورد
4 خیز و بیا چشم روزگار برآور کز تو مرا چشم روزگار برآورد
1 چو رای هند رخ بر تافت قیصر نمود از ملک چین رخشنده افسر
2 تقاضای عروسی کرد داماد بر قیصر به خواهش کس فرستاد
3 شه رومی به ابرو چین درآورد تأمل کرد و آنگه سر برآورد
4 که: «شادیشاه نور دیده ماست ولیکن هست از او ما را سه درخواست
1 حکایت را بدین پیدا شد انجام سحرگه کرد شادی روی در شام
2 ملک جمشید را افسر طلب کرد حکایتهای شادی شه در آورد
3 ملک را گفت: «شادی رفت در شام نمی دانم که چون باشد سرانجام
4 ندانم کو کشد لشکر برین بوم ز شادی عکس گردد کشور روم؟
1 زند از شهر گردان خیمه بر دشت زمین از خیمه همچون آسمان گشت
2 هنرمندان ز کین دلها پر از خون ز تن کردند ساز بزم بیرون
3 ز هر سو لشکری آمد به انبوه تو گفتی گشت بر صحرا روان کوه
4 برون از شهر دشتی بود دلکش چو گلزار جوانی خرم و خوش
1 بود ز غم صد گره بر گل و بر بارگل باد به یکدم گشاد صد گره از کار گل
2 طرف چمن را چو کرد چشم شکوفه سپید باز منور شدش دیده به دیدار گل
3 لاله زر آتشی است ناسره اش در میان لاجرم آن قیمتش نیست به بازار گل
4 قوس قزح در هوا تا سر پرگار زد دایره لعل گشت نقطه پرگار گل
1 آیا کراست زهره؟ آیا کراست یارا؟ کر من برد به یارم این یک سخن که: «یارا؟
2 بستان ما ندارد بی طلعت تو نوری ای سرو ناز بازآ ، بستان ما بیارا»
3 چنان دلخسته هجرانم امشب که مشتاق وداع جانم امشب
4 به شب مهراب رفت از پیش جمشید شب مهتاب شد جویای خورشید
1 شادی آمد از درون امشب که هان جان میرسد جان به استقبال شد بیرون که جانان میرسد
2 یار چون گیسو کشان در پای یار آمد ز در مژده ای دل کان شب سودا به پایان میرسد
3 خوش بخند ای دل که اینک صبح خندان میدمد خوش برقص ای ذره کاینک مهر رخشان میرسد
4 پریشان و سرو جان داده بر باد چو زلف آمد ملک بر پایش افتاد
1 از دیده دلم روز وداعش نگران شد با قافله اشک در افتاد و روان شد
2 ای جان کم از او گیر برو با غم او باش دل رفت و همه روزه در آن می نتوان شد
3 جوابش داد جم کای مایه ناز طراز خوبی و پیرایه ناز
4 تن و جان کرده ام وقف هوایت سرم بادا فدای خاک پایت
1 در آن روز وداع آن ماه خوبان لبم بر لب نهاد و گفت نرمک
2 ز روی حسرت او با من همی گفت: هذا فراق بینی و بینک
3 همه شب با دوتن افسر در آن دشت تماشا را بدان مهتاب می گشت
4 طوافی گرد آب و سبزه می کرد ز ناگه ره بدان منزل در آورد
1 چون گل دهنی زمانه پر خنده نکرد کش باز به خون جگر آکنده نکرد
2 چون غنچه گل دمی دلی جمع نگشت کایام هماندمش پراکنده نکرد
3 ملک چون عکس تاج افسری یافت زجای خود به استقبال بشتافت
4 ز جای خود نرفت و رفت از جای چو دامن بوسه اش می داد بر پای