1 وقت سحر از باغ بهشت آمد باد آورد گلی و در کنارم بنهاد
2 چون زلف صنم نهاده بودم دامی ماهی بگذار آمد و در دام افتاد
3 چو شهناز آن رباعی ساخت بر چنگ فرو خواند این غزل شکر به آهنگ:
1 بی گل رویت ندارد رونقی بستان ما بی حضورت هیچ نوری نیست در ایوان ما
2 گر به سامان سر کویش رسی، ای باد صبح، عرضه داری شرح حال بی سر و سامان ما
3 شرح سودایش که دل با جان مرکب کرده است بر نمی آید به نوک کلک سرگردان ما
4 در دل ما خار غم بشکست غم در دل بماند چیست یاران چاره غمهای بی پایان ما؟
1 مخورانده که همه کار به کام تو شود شادی آید ز بن گوش غلام تو شود
2 آنکه یاقوت لبش در نظر تست مدام شکرین پسته او نقل مدام تو شود
3 بعد از این خطبه اقبال به نام تو کند عاقبت سکه خورشید به نام تو شود
4 آخر این مرغ همایون که دلت دانه اوست آید از روی هوا بسته دام تو شود
1 چو صبح از کوه بنمود افسر زر ز کوه آمد برون خورشید خاور
2 پس افسر بر سمند عزم بنشست به ناز آورد باز رفته از دست
3 ز شهرستان به سوی دژ روان شد ز شهر تن به شهرستان جان شد
4 چو در دژ شد به نزد آن شکر لب مهی را یافت همچون ماه یک شب
1 چو شاه چین علم بفراخت بر بام نگون شد رایت عباسی از شام
2 به قیصر قاصدی آمد سحرگاه که اینک می رسد شادی شه از راه
3 ز درگه خاست آواز تبیره شدندش سروران یکسر پذیره
4 همان کآمد سپاه شام نزدیک ز گردش چشم گردون گشت تاریک
1 بزمی که از نوای نوالش به بزم خلد روحانیان نواله برند از برای حور
2 بزمی که مانده اند هم از یاد مجلسش حوران بزم روضه فردوس در قصور
3 بود از فروغ باده و عکس صفای جام سقف فلک ز زورق خور پر ز موج نور
4 می اندر جام زر چون زهره در ثور قدح چون انجم و سیاره در دور
1 چو خورشید فلک برداشت از چین می یاقوتی اندر جام زرین
2 ملک در گفت و گوی عزم میدان سر زلف سیه را ساخت چوگان
3 سر بدخواه در چوگان فکنده ز غبغب گوی در میدان فکنده
4 به نزد قیصر آمد شاد و خرم زمین بوسید کای سالار عالم
1 باد صبا به گرد سمندش نمی رسد سرو سهی به قد بلندش نمی رسد
2 بر مه شکسته طرف کلاه است ازین سبب از چشم آفتاب گزندش نمی رسد
3 گرد سمند او به فلک نمی رسد ولی خنگ فلک به گرد سمندش نمی رسد
4 پایم به بند زلف گرفتار کرده است دردا که دست بنده به بندش نمی رسد
1 چو این شهباز زرین بال خاور پرید اندر هوا با رشته زر
2 هزاران زاغ زرین زنگله ساز بسوی باختر کردن پرواز
3 به صحرا رفت لشکر فوج بر فوج ز یوز و باز و شاهین دشت زد موج
4 سوی نخجبیر گه رفتند تازان رها کردند بازان را به غازان
1 فرستاد افسر و خورشید را خواند بر خود چون مه خورشید بنشاند
2 حدیث صید گاه و شیر و جمشید حکایت کرد یک یک پیش خورشید
3 بدو گفت این پسر خسرو نژادست که خسرو سیرت و خسرو نهاد است
4 رخش آیینه آیین شاهی است ز سر تا پا همه فر الهی است