1 معنبر زلف را چون داد شب تاب عروس روز سر برداشت از خواب
2 چو مه رویی که شب می خورده باشد همه شب خواب خوش ناکرده باشد
3 چو گل رویی که بردارد زبالین رخ لعل و سر و چشم خمارین
4 سپهر آورده تشت و آفتابه خضاب شب فرو شست از دو آبه
1 ملک با شمع گفت ای گرم رو، نرم ! من اندر آتشم بر من مشو گرم
2 نه گفتی رهروان را ره نمایم؟ نه گفتی عاشقان را پیشوایم؟
3 من عاشق درین شب های تنها ز راه افتاده ام ، راهیم بنما
4 جوابی خواست دادن شمع بازش زبان اندر دهن بگرفت گازش
1 بیا جانا که خرم نو بهاریست مبارک موسمی، خوش روزگاریست
2 چمن را امشب از سنبل بخوریست هوا را هر دم از عنبر بخاریست
3 گل صد برگ تا هر هفت کردست به هر برگی از آن نالان هزاریست
4 کلاه زرکش نرگس که بینی حقیقت دان که تاج تاجداریست
1 ملک در خواب صوت چنگ بشنید چو باد صبحدم بر خود بخندید
2 خمار آلود سر، برخاست از خواب شراب و آب و مطرب دید مهتاب
3 چو مه بیدار شد خورشید برجست خرامان شد به برج خویش بنشست
4 صبا می داد بویی از بهارش سمن را بود رنگی از نگارش
1 ملک را چون مسیح آورد در سیر هوای صحبت خورشید در سیر
2 به یاران گفت: «کشتیها بسازید به کشتی بادبانها بر فرازید»
3 صد و هشتاد کشتی را ساز کردند دو او چیزی که میبایست بردند
4 به کشتیها درون ملاح میخواند که بسم الله مجریها و میراند
1 باغ را رنگی و بویی ز بهارست امشب بر ورقهای چمن نقش و نگارست امشب
2 گلرخان چمن از دوش صبوحی زده اند چشم نرگس ز چه در عین خمارست امشب
3 موی را شانه زد ان ماه مگر از سر شور کآب پرچین و صبا غالیه بارست امشب
4 گرنه از حجله شب روی نماند خورشید از چه مشاطه شب آینه دارست امشب
1 خواهم که امشب خدمتی چون ساقر اندر خور کنم کاری که فرمایی مرا فرمان به چشم و سر کنم
2 چو عکس خورشید از هوا روزی که افتم در برت گر در ببندی خانه را ، از روزنت سر بر کنم
3 چون شمع من در انجمن میریزم آب خویشتن از دست خود شاید که من خاک سیه بر سر کنم
4 ار درد سودایت هنوز این کاسه سر پر بود فردا که از خاک لحد چون لاله من سر بر کنم
1 زهی دو نرگس چشمت در ارغنون خفته دو ترک مست تو با تیر و با کمان خفته
2 کلاله ات ز کنار تو ساخته بالین ز برگ گل زده خرگاه و در میان خفته
3 فتاده بر سمن عارضت دو خال سیاه دو زنگی اند بر اطراف بوستان خفته
4 چه ز آن دو خانه مشکین نمی کنی؟ که تراست هزار مورچه بر گرد گلستان خفته
1 از سرگرمی جوابش داد شمع گفت: « تا کی سرزنش کردن مرا؟
2 عاشقم خواندی، بلی، من عاشقم اشک سرخ و روی زردم بس گوا
3 ز آنچه گفتی، سر فرازی می کنم سر فرازی هست بر عاشق روا
4 سرفرازی من از عشقست و بس در هوایش سر فرایم دایماً
1 چو سیمین صبح سر بر زد ز خاور ز بحر چین برآمد ز ورق زر
2 تو پنداری ز چین آن زورق نور فرستاد از پی جمشید فغفور
3 ملک طوفی به گرد بیشه میکرد خلاص خویش را اندیشه میکرد
4 به دل میگفت: «آخر حور زادم ز موی خویش تاری چند دادم