1 گوئیا این نقش بیجان صورت جان من است نقش بیحانش مخوان کان نقش جانان منست
2 میدمد بویی و هر دم بلبل جان در قفس میکند فریاد کاین بوی گلستان منست
3 خود چه نوراست آن که دل خود را بر او پروانهوار میزند کاین عکس از آن شمع شبستان منست
4 میگشاید دل مرا از بند زلف نازنین حلقه زلفش کلید قفل زندان منست
1 یکایک باز گفت: ؟«ای صورت انگیز کنون این چاره را رنگی برآمیز
2 چو حاصل کردهای رنگ نگارم یکی نقشی، به دست آور نگارم
3 تو این رنج مرا گر چاره سازی ز هر گنجت ببخشم بینیازی»
4 چو مهراب این سخن را از شاه بشنید زمانی در درون خود بپیچید
1 ملک جمشید کرد آن راز مشهور فرستاد از در و درگاه فغفور
2 ندیمی را طلب فرمود و بنشاند حکایتهای شب یک یک فرو خواند
3 به عزم روی دستوری طلب کرد مثال حکم فغفوری طلب کرد
4 چو شاه این قصه را بشنید در جمع برای روشنایی سوخت چون شمع
1 به روز فرخ و حال همایون ملک جمشید رفت از شهر بیرون
2 برون بردند چتر و بارگاهش خروشان و روان در پی سپاهش
3 ز آه و ناله مینالید گردون ز گریه سنگ را میشد جگر خون
4 پدر میزد به زاری دست بر سر به ناخن چهره بر میکند مادر
1 غباری کز ره معشوقه آید به چشم عاشقان عنبر نماید
2 من افتاده آن خاک دیارم که گرد از دل غبارش میزداید
3 چو من خواهم که گل چینم ز باغش گرم خاری رود در دست، شاید
4 به مژگان از برای دیده این خار برون آرم گر از دستم برآید
1 به چین چون رومیان آیینه یستند سپاه زنگ را بر هم شکستند
2 پری رویان شب آیینه دیدند از آن آیینه چینی رمیدند
3 ملک بر بست بار خود از آن بوم سر اندر ره ناهده و روی در روم
4 همی راندند از آن خونخوار بیدا ز ناگه تیغ کوهی گشت پیدا
1 ز قلب لشکر آمد سوی جمشید چو ابری کاندر آید پیش خورشید
2 بدو راند از هوا سنگ آسیا را ملک از خویش رد کرد آن بلا را
3 دراز آهنگ دیدش قصد پا کرد به تیغش گرد ران از تن جدا کرد
4 نهاد آن گرد ران بر گردن اکوان نگون شد چون به برج شیر کیوان
1 به نزد بحر دیری دید مینا کشیشی چون پیر چون کیوان در آنجا
2 شد آن خورشید رخ در دیر کیوان ازو پرشسد حال چرخ گردان
3 جوابش و داد و گفت احوال گردون نداند کس به جز دانای بیچون
4 اگر خواهی خلاص از موج دریا چو ما باید کناری جستن از ما
1 لازم نبود که آنچه دولت باید نقش فلکی هم آنچنان بنماید
2 شاید که تو را چنانکه باید ناید باید که تو را چنانکه آید شاید