غباری کز ره از سلمان ساوجی جمشید و خورشید 25
1. غباری کز ره معشوقه آید
به چشم عاشقان عنبر نماید
1. غباری کز ره معشوقه آید
به چشم عاشقان عنبر نماید
1. به چین چون رومیان آیینه یستند
سپاه زنگ را بر هم شکستند
1. ز قلب لشکر آمد سوی جمشید
چو ابری کاندر آید پیش خورشید
1. به نزد بحر دیری دید مینا
کشیشی چون پیر چون کیوان در آنجا
1. لازم نبود که آنچه دولت باید
نقش فلکی هم آنچنان بنماید
1. ملک را چون مسیح آورد در سیر
هوای صحبت خورشید در سیر
1. فریاد همی دارم و فریاد رسی نیست
پندار درین گنبد فیروزه کسی نیست
1. چو سیمین صبح سر بر زد ز خاور
ز بحر چین برآمد ز ورق زر
1. پری گفتش که: «اینجا مرز روم است
همه ره کشور و آباد بوم است
1. در آن خرگه بت موزون شمایل
چو معنی لطیف و بکر در دل
1. گلی دید از هوا پیراهنش چاک
مهی از آسمان افتاده در خاک