1 سحرگاه ازل کز پرده عرض قضا میداد نور و سایه را عرض
2 قدر بنوشت بر اطراف چترش که السلطان ضل الله فی الارض
3 خرد گرد فلک چندانکه گردید کسی بالاتر از چترش نمیدید
4 فلک را گفت بردی ای کمان قد چو ابروی بتان پیشانی از حد
1 بجز از آتش دراز زبان بجز از خامه زبان کوتاه
2 کس نیارست کرد در عالم دو زبانی و سرکشی با شاه
3 لاجرم خاکسار و سرگردان آن به تون رفت و این به آب سیاه
4 در آن اندیشه مه بگداخت تن را که بندد بر سمندش خویشتن را
1 روز کسوف ار کند قصد بدوزد به تیر قبه سیمین ماه بر سپر آفتاب
2 گاه ز فیض کفش، خاک مرصع بساط گاه ز گرد روز معنبر نقاب
3 کی شودش همعنان خیل ملک چون نداشت پایه پهلو زدن ماه نوش در رکاب
4 ای کف خنجر کشت کرده ز جان صد هزار خصم جگر تشنه را سیر به یک قطره آب
1 طاووس روز تا ز افق جلوه میکند شاها، همای رای تو دولت شکار باد
2 این روزگار و دایره لاجورد را دایم به گرد نقطه چترت مدار باد
3 هر خلعت مراد که میبخشد آسمان از جامه خانه کرمت مستعار باد
4 خورشیدت از شمار غلاماندرگه است بر در تر از غلام چنین صد هزار باد
1 خبر دادند دانایان پیشین که وقتی پادشاهی بود در چین
2 زمانه تابع حکم روانش سلاطین خاک بوس آستانش
3 رسوم داد و دین بنیاد کرده به داد و دین جهان آباد کرده
4 به عهدش کس نبودی در همه چین جگر خونین به جز آهوی مشکین
1 چو روی خود بهشتی دید در خواب روان هر سوی چو کوثر چشمه آب
2 کنار جوی ریحان بر دمیده میان باغ طوبی سر کشیده
3 فراز شاخ مرغان خوش آواز همی کردند با هم سر دل باز
4 ز شبنم تاج گل چون تاج پرویز بر آن آویزه نور دلاویز
1 گفتم خیال وصلت گفتا به خواب بینی گفتم مثال رویت گفتا در آب بینی
2 گفتم به خواب دیدن زلفت چگونه باشد؟ گفتا که خویشتن را در پیچ و تاب بینی
3 گفتم که روی و مویت بنمای تا ببینم گفتا که در دل شب چون آفتاب بینی
4 خروشش چون پرستاران شنیدند یکایک سر به سر پیشش دویدند
1 مطول قصهای دارم که گر خواهم بیان کردن به صد طومار و صد دفتر نشاید شرح آن کردن
2 به معنی صورتی امشب نمودی روی و این صورت نمییارم عیان گفتن نمیشاید نهان کردن
3 من این صورت کجا گویم من این معنی کرا گویم؟ کز اینها نیست این صورت که پیدا میتوان کردن
4 دل من رفت و من دست از غم دل میزنم بر سر چرا تن میزنم؟ باید مرا تدبیر جان کردن
1 چو صبح از جیب گردون سر بر آورد زمانه چتر گردون بر سر آورد
2 برون رفت از دماغ خاک سودا جهان را مهری از نو گشت پیدا
3 و لیکن همچنان سودای آن ماه فزون میگشت هر دم در سر شاه
4 ازین سودا درونی داشت ویران چو گنجی شد، به کنجی گشت پنهان
1 در آخر غنچه این راز بشکفت حدیث خواب یک یک با پدر گفت
2 پدر گفت: «این پسر شوریده حالست حدیثش یکسر از خواب و خیالست
3 همی ترسم که او دیوانه گردد به یکبار از خرد بیگانه گردد»
4 به مادر گفت: «تیمار پسر کن علاج جان بیمار پسر کن»