1 ای در هوای معرفت قدرتت چو باز سیمرغ چشم بازو خرد چشم دوخته
2 در شهپر جلال تو ارباب بال را پرهای فکر ریخته و بال سوخته
3 گردون به طوق شوق تو گردن افراخته آتش به داغ طوع تو خود را فروخته
4 لطفت به یکدم و هم قهرت به یک نفس باغ بهشت و آتش دوزخ افروخته
1 ای ممکن دست قدرت بر بساط لامکان منتهای سدره اول پایهات از نردبان
2 کرده همچون آستین غنچه و جیب چمن مجمر خلقت معطر دامن آخر زمان
3 تکیهگاهت قبه عرشست و مرقد زیر خاک بر مثال آفتابست این و روشنتر از آن
4 آفتاب اندر چهارم چرخ میتابد ولی خلق میبینند کاندر خاک میگردد نهان
1 چو صبح از جیب گردون سر بر آورد زمانه چتر گردون بر سر آورد
2 برون رفت از دماغ خاک سودا جهان را مهری از نو گشت پیدا
3 و لیکن همچنان سودای آن ماه فزون میگشت هر دم در سر شاه
4 ازین سودا درونی داشت ویران چو گنجی شد، به کنجی گشت پنهان
1 شاهی که در بسیط زمین حکم نافذش جذر اصم ز صخره صما شنیدهاند
2 صد نوبت از سیاهی گرد سپاه او این اشهبان توسن گردون رمیدهاند
3 تن جامهایست خرقه جسم مخالفش کان جامه را به قد حسامش بریدهاند
4 آنجم ندیدهاند در آفاق ثانیش ور ز آنکه دیدهاند، یکی را دو دیدهاند
1 یکایک باز گفت: ؟«ای صورت انگیز کنون این چاره را رنگی برآمیز
2 چو حاصل کردهای رنگ نگارم یکی نقشی، به دست آور نگارم
3 تو این رنج مرا گر چاره سازی ز هر گنجت ببخشم بینیازی»
4 چو مهراب این سخن را از شاه بشنید زمانی در درون خود بپیچید
1 روز کسوف ار کند قصد بدوزد به تیر قبه سیمین ماه بر سپر آفتاب
2 گاه ز فیض کفش، خاک مرصع بساط گاه ز گرد روز معنبر نقاب
3 کی شودش همعنان خیل ملک چون نداشت پایه پهلو زدن ماه نوش در رکاب
4 ای کف خنجر کشت کرده ز جان صد هزار خصم جگر تشنه را سیر به یک قطره آب
1 ملک جمشید کرد آن راز مشهور فرستاد از در و درگاه فغفور
2 ندیمی را طلب فرمود و بنشاند حکایتهای شب یک یک فرو خواند
3 به عزم روی دستوری طلب کرد مثال حکم فغفوری طلب کرد
4 چو شاه این قصه را بشنید در جمع برای روشنایی سوخت چون شمع
1 به روز فرخ و حال همایون ملک جمشید رفت از شهر بیرون
2 برون بردند چتر و بارگاهش خروشان و روان در پی سپاهش
3 ز آه و ناله مینالید گردون ز گریه سنگ را میشد جگر خون
4 پدر میزد به زاری دست بر سر به ناخن چهره بر میکند مادر
1 الهی پرده پندار بگشای در گنجینه اسرار بگشای
2 تو ما را وا رهان از مایی خویش که غیر از ما حجابی نیست در پیش
3 تو کار ما به لطف خویش بگذار به کار خویش ما را باز مگذار
4 که کاری کان سزاوار تو باشد نه کار ماست هم کار تو باشد
1 گوئیا این نقش بیجان صورت جان من است نقش بیحانش مخوان کان نقش جانان منست
2 میدمد بویی و هر دم بلبل جان در قفس میکند فریاد کاین بوی گلستان منست
3 خود چه نوراست آن که دل خود را بر او پروانهوار میزند کاین عکس از آن شمع شبستان منست
4 میگشاید دل مرا از بند زلف نازنین حلقه زلفش کلید قفل زندان منست