1 به نزد بحر دیری دید مینا کشیشی چون پیر چون کیوان در آنجا
2 شد آن خورشید رخ در دیر کیوان ازو پرشسد حال چرخ گردان
3 جوابش و داد و گفت احوال گردون نداند کس به جز دانای بیچون
4 اگر خواهی خلاص از موج دریا چو ما باید کناری جستن از ما
1 غباری کز ره معشوقه آید به چشم عاشقان عنبر نماید
2 من افتاده آن خاک دیارم که گرد از دل غبارش میزداید
3 چو من خواهم که گل چینم ز باغش گرم خاری رود در دست، شاید
4 به مژگان از برای دیده این خار برون آرم گر از دستم برآید
1 به چین چون رومیان آیینه یستند سپاه زنگ را بر هم شکستند
2 پری رویان شب آیینه دیدند از آن آیینه چینی رمیدند
3 ملک بر بست بار خود از آن بوم سر اندر ره ناهده و روی در روم
4 همی راندند از آن خونخوار بیدا ز ناگه تیغ کوهی گشت پیدا
1 فریاد همی دارم و فریاد رسی نیست پندار درین گنبد فیروزه کسی نیست
2 ای باد خبر بر، بر آن یار همی دم کز بهر خبر جز تو مرا همنفسی نیست
3 از هستی من جز نفسی باز نماندهست هر چند که این نیز بر آنم که بسی نیست
4 ما را هوس آن دست که در پای تو میریم دارد مگسی در شکرستان تو پرواز
1 خواهد گل رعنا که او باشد به آب و رنگ تو دارد به وجهی رنگ تواما ندارد سنگ تو
2 گر سرو قدت در چمن روزی ببیند نارون ناگه برآید سرخ و زرد از سرو سبز آرنگ تو
3 ای غنچه رعنای من، بگشا لب و بر من بخند کاید دل بلبل به تنگ از دست خوی تنگ تو
4 چشمت ز تیغ حاجبان بس تنگ بار افتاده است باری نمی آید کسی در چشم شوخ شنگ تو
1 ماییم کله چو لاله بر خاک زده صد نعره چو ابر از دل غمناک زده
2 از مهر چو صبح پیرهن چاک زده آنگه علم مهر بر افلاک زده
3 شکر گفتار گفتا: «ای سمن بوی، چرا در بسته ای بر من به یک موی؟
4 دلم چون شانه بود از غم به صد شاخ از آن دستت زدم بر موی گستاخ
1 لازم نبود که آنچه دولت باید نقش فلکی هم آنچنان بنماید
2 شاید که تو را چنانکه باید ناید باید که تو را چنانکه آید شاید
1 بهار افروز چون شعری برانگیخت دل گل باز شد زر بر سرش ریخت
2 ز بلبل صد هزاران ناله برخاست ز سوز و ناله دود از لاله برخاست
3 به ساقی گفت: «جام می درانداز اساس عقل دستوری برانداز
4 به دست خویش جامی ده به مستان دمی مارا ز دست خویش بستان
1 چه منزل است که خاکش نسیم جان دارد هوای روح و شش راحت روان دارد
2 حدیقه ای ز بهشت ست و منزلی ز فلک که حور بر طرف و ماه در میان دارد
3 فراغ دل به چنین منزلست کاین منزل فروغی از رخ آن ماه دلستان دارد
4 دل گرفته هوایم درین سرا بستان کبوتریست که به سرو آشیان دارد
1 در هر آن سر که هوا و هوست جا گیرد نیست ممکن که هوای دگری پا گیرد
2 حال شوریدگی ام زلف تو می داند و از آنک که سراپای وجودش همه سودا گیرد
3 ناصحا، تن زن و بسیار مدم، کاین دم تو گر شود آتش از آن نیست که در ما گیرد
4 سر و بالای تو خوش می رود و می ترسم کآتش عشق من سوخته بالاگیرد