1 ملک را چون مسیح آورد در سیر هوای صحبت خورشید در سیر
2 به یاران گفت: «کشتیها بسازید به کشتی بادبانها بر فرازید»
3 صد و هشتاد کشتی را ساز کردند دو او چیزی که میبایست بردند
4 به کشتیها درون ملاح میخواند که بسم الله مجریها و میراند
1 فریاد همی دارم و فریاد رسی نیست پندار درین گنبد فیروزه کسی نیست
2 ای باد خبر بر، بر آن یار همی دم کز بهر خبر جز تو مرا همنفسی نیست
3 از هستی من جز نفسی باز نماندهست هر چند که این نیز بر آنم که بسی نیست
4 ما را هوس آن دست که در پای تو میریم دارد مگسی در شکرستان تو پرواز
1 چو سیمین صبح سر بر زد ز خاور ز بحر چین برآمد ز ورق زر
2 تو پنداری ز چین آن زورق نور فرستاد از پی جمشید فغفور
3 ملک طوفی به گرد بیشه میکرد خلاص خویش را اندیشه میکرد
4 به دل میگفت: «آخر حور زادم ز موی خویش تاری چند دادم
1 پری گفتش که: «اینجا مرز روم است همه ره کشور و آباد بوم است
2 حقیقت دان که دریای است این اسب نبرد راه خشکی هرگز این اسب
3 پیاده بایدت رفتن در این راه مگر کارت شود بر حسب دلخواه»
4 ز اسب پیل پیکر شاهزاده جدا شد کرد رخ در ره پیاده
1 در آن خرگه بت موزون شمایل چو معنی لطیف و بکر در دل
2 پرستاری« پری رخسار» نامش، پری و آدمی از جان غلامش
3 ز خرگه بانگ زد کای بار سالار چه بار آوردهای؟ بگشای و پیش آر
4 سخن پرداز چین گفت ای خداوند ندارم هیچ کاری من بدین بار
1 گلی دید از هوا پیراهنش چاک مهی از آسمان افتاده در خاک
2 ز پا افتاده قدی همبر سرو پریده طوطی هوش از سر سرو
3 عرق بر عارض گلگون نشسته هزاران عقد در بر گل گسسته
4 چو نیلوفر گل صد برگ در آب شده بادام چشمش در شکر خواب
1 ای صبا خیز و دمی دامن خرگه بردار گوشه ابر نقاب از رخ آن مه بردار
2 آن سمن رخ به وثاق دل ما میآید خار این راه منم خار من از ره بردار
3 صد رهت جان به فدا رفت و نیفتاد قبول سر نهم بر سر کویت سرم از ره بردار
4 میبرد باد سحر پی به سر کوی حبیب ای دل خسته پی باد سحرگه بردار
1 از سرگرمی جوابش داد شمع گفت: « تا کی سرزنش کردن مرا؟
2 عاشقم خواندی، بلی، من عاشقم اشک سرخ و روی زردم بس گوا
3 ز آنچه گفتی، سر فرازی می کنم سر فرازی هست بر عاشق روا
4 سرفرازی من از عشقست و بس در هوایش سر فرایم دایماً
1 ملک با شمع گفت ای گرم رو، نرم ! من اندر آتشم بر من مشو گرم
2 نه گفتی رهروان را ره نمایم؟ نه گفتی عاشقان را پیشوایم؟
3 من عاشق درین شب های تنها ز راه افتاده ام ، راهیم بنما
4 جوابی خواست دادن شمع بازش زبان اندر دهن بگرفت گازش
1 چه منزل است که خاکش نسیم جان دارد هوای روح و شش راحت روان دارد
2 حدیقه ای ز بهشت ست و منزلی ز فلک که حور بر طرف و ماه در میان دارد
3 فراغ دل به چنین منزلست کاین منزل فروغی از رخ آن ماه دلستان دارد
4 دل گرفته هوایم درین سرا بستان کبوتریست که به سرو آشیان دارد