1 وقت آن آمد که بلبل در چمن گویا شود بهر گل گوید «خوش آمد» تا دل گل وا شود
2 غنچه غناج و شاخ شوخ رنگ آمیزی گل این دم طاووس گردد و آن سر ببغا شود
3 روی گل برچین شود چون درنیارد چین برو نازک اندامی که چندان خارش اندر پا شود
4 با شجر مرغ سحر گوید کلیم آسا کلام چون ید بیضای صبح از جیب شب پیدا شود
1 باد سحرگهی به هوای تو جان دهد آب حیات را، لب لعلت نشان دهد
2 در بوستان به یاد دهن تو غنچه را هر دم هزار بوسه صبا بر دهان دهد
3 ز انسان که عکس ماه دهد حسن روی گل رویت به عکس حسن مه آسمان دهد
4 گلگونه از جمال تو خواهد به عاریت باد صبا چو عرض گل و گلستان دهد
1 صبا، چون پرده ز روی بهار بگشاید عروس گل، تتق از صد بار بگشاید
2 چو چشم یار نماید بعینه نرگس که بامداد ز خواب خمار بگشاید
3 گشاد باغ ز نرگس هزار چشم و کجاست کسی که یک نظر اعتبار بگشاید؟
4 تو دل نمودگی غنچه با صبا بنگر که هر دمش که بیند، کنار بگشاید
1 سحرگهی که چمن، شمع لاله در گیرد سمن به عزم صبوحی پیاله برگیرد
2 جهان پیر چون نرگس، جوان و تازه شود هوای جام و نشاط قدح ز سر گیرد
3 چو مرغ عیسی اگر لعبتی ز گل سازی ز اعتدال هوا حکم جانور گیرد
4 مشابه گل زرد فلک شور گل سرخ نخست تیغ برآرد، دگر سپر گیرد
1 زامروز تا به حشر بر ابنای روزگار شکرانه واجب است به روزی هزار بار
2 کامروز نور باصره آفرینش است در عین صحت از نظر آفریدگار
3 دارای عهد شاه اویس آنکه می کند از تیغ گرد خطه دین آهنین حصار
4 هر دم به آستین کرم پاک می کند انصاف او زدامن آخر زمان غبار
1 چون به عزم حضرت خورشید جمشید اقتدار آفتاب سایه گستر، سایه پروردگار
2 ابر دریا، آستین خورشید گردون آستان اردشیر شیر دل نوشین روان روزگار
3 زهره عشرت ماه طلعت مهر بهرام انتقام مشتری رای عطارد فطنت کیوان وقار
4 ظل حق چشم و چراغ دوده چنگیز خان کاسمان را بر مدار رای او باشد مدار
1 فرخ اختر اختری دری و دری شاهوار شد ز برج خسروی و درج شاهی آشکار
2 آسمان در حلقه بر خود گوهری می داشت گوش ساخت امروزش برای آفرینش گوشوار
3 سالها می جست چشم آفتاب نوربخش تا به ماهی نو منور کردش اکنون روزگار
4 مادر ایام را آمد به فرعون و بخت قره العینی ز روز نیک گردون در کنار
1 دجله عمری است، تر وتازه که خوش می گذرد ساقیا می گذر عمر به عطلت مگذار!
2 چند پیچیم چو زلفین تو در دور قمر ؟ چند باشیم چو چشمان تو در عین خمار؟
3 کار آن است تو را کار ، ورت صد کار است بر لب دجله رو ودست بشوی از همه کار
4 کمتر از خارنه ای ، دامن گل بویی گیر کمتر از سرونه ای ، تازه نگاری به کف آر
1 نیست پیدا ، این محیط لاجوردی را کنار ساقیا دریای می در کشتی ساغر بیار !
2 چون به زرین زرورق می مگذارن عمر عزیز زین محیط غم که بروی نیست کشتی را گذار
3 اندران شبها که خیل ماه بر دارد سپهر زینهار از دجله خندق ساز واز کشتی حصار !
4 کشتی خورشید پیکر کانعکاس جرم او روز روشن می نماید در دل شبهای تار
1 به چشم و ابرو و رخسار و غمزه میبرد دلبر قرار از جسم و خواب از چشم و هوش از عقل و عقل از سر
2 نباشد با لب و لفظ و جمال و حال او ما را شکر در خورد و می در کام و مه در وجه و شب در خور
3 سر زلف و رخ خوب و خط سبز و لب لعلش سمنسای و مهآسای و گلآرای و گهرپرور
4 عذار و خط و رخسار و لب و دیدار و گفتارش بهار و سبزه و صبح و شراب و شاهد و شکر