زلف شبرنگش که باد صبح از سلمان ساوجی قصیده 24
1. زلف شبرنگش که باد صبح سرگردان اوست
گوی حسن و دلبری امروز در چوگان اوست
1. زلف شبرنگش که باد صبح سرگردان اوست
گوی حسن و دلبری امروز در چوگان اوست
1. دلشاد باد، آنکه جهان در امان اوست
گردون پیر، بنده بخت جوان اوست
1. از تکسر، اگرش طره به هم بر شده است
عارضش باری ازین عارضه خوشتر شده است
1. گفت: لبش نکتهای، لعل بدخشان شکست
زد دهنش خندهای، پسته خندان شکست
1. هر دل که در هوای جمالش مجال یافت
عنقای همتش دو جهان زیر بال یافت
1. دولت سلطان اویس، عرصه دوران گرفت
ماه سر سنجقش، سر حد کیوان گرفت
1. در درج عقیق لبت نقد جان نهاد
جنسی عزیز یافت، به جایی نهان نهاد
1. چمن از بلبل و گل، برگ و نوایی دارد
عالم از طلعت تو، نور و صفایی دارد
1. هدهدی حال صبا پیش سلیمان میبرد
قاصدی نزد نبی پیغام سلمان میبرد
1. ما را از تو چشم بد ایام جدا کرد
چشم بد ایام چه گویم چها کرد؟
1. بختم از بادیه در کعبه علیا آورد
بازم اقبال بدین حضرت اعلا آورد