صبح ظفر از مشرق امید بر از سلمان ساوجی قصیده 35
1. صبح ظفر از مشرق امید بر آمد
اصحاب غرض را تب سودا ببر آمد
1. صبح ظفر از مشرق امید بر آمد
اصحاب غرض را تب سودا ببر آمد
1. دل را هوای چشم تو بیمار میکند
جان را امید وصل تو تیمار میکند
1. آن دم که باد صبح به زلفت گذر کند
مشک ختن به خون جگر چهره تر کند
1. وصف ماه من چو شعری را منور میکند
آفتاب از مطلع آن شعر سر بر میکند
1. وقت آن آمد که بلبل در چمن گویا شود
بهر گل گوید «خوش آمد» تا دل گل وا شود
1. باد سحرگهی به هوای تو جان دهد
آب حیات را، لب لعلت نشان دهد
1. صبا، چون پرده ز روی بهار بگشاید
عروس گل، تتق از صد بار بگشاید
1. سحرگهی که چمن، شمع لاله در گیرد
سمن به عزم صبوحی پیاله برگیرد
1. زامروز تا به حشر بر ابنای روزگار
شکرانه واجب است به روزی هزار بار
1. چون به عزم حضرت خورشید جمشید اقتدار
آفتاب سایه گستر، سایه پروردگار
1. فرخ اختر اختری دری و دری شاهوار
شد ز برج خسروی و درج شاهی آشکار
1. دجله عمری است، تر وتازه که خوش می گذرد
ساقیا می گذر عمر به عطلت مگذار!