1 دستت چو به کارد کلک را بتراشید دانی سر انگشت تو چون بخراشید؟
2 چون گوهر مواج کف و گل بودند تیغت ز تحیر سر انگشت گزید
1 دی دیده به دل گفت که چرا پر خونی؟ ز آن سلسله زلف چرا مجنونی؟
2 من دیدهام از برای او پر خونم آخر تو ندیدهای، چرا پر خونی؟
1 سوز تو جگر کباب میگرداند اندوه تو دل خراب میگرداند
2 از حسرت مجلس تو ساقی شب و روز در چشم پیاله آب میگرداند
1 دیدیم که این دایره بی سر و بن انگیخت بسی جور نو از دور کهن
2 گر بالش چرخ زیر دست تو شود زنهار به هیچ رو بر او تکیه مکن
1 ای کارگزاران درت شمس و زحل، در مملکت تو سایهای میر اجل
2 ای شمهای از لطف تو درباره نحل وی آیتی از صنع تو در شان عسل
1 درد آمد و گرد من ز هر سو بنشست گه بر سرو چشم و گاه بر رو بنشست
2 چون دولت کار او به پایان برسید آمد به ادب به هر دو زانو بنشست
1 ای دیده اگر هزار سیل انگیزی خاک همه تبریز به خون آمیزی
2 از عهده ماتمش نیائی بیرون بی فایده آب خود چرا میریزی؟
1 اشکم ز رخ تو لاله رنگ آمده است پای دلم از دلت به سنگ آمده است
2 آمد دل و در کنج دهانت بنشست مسکین چه کند ز غم به تنگ آمده است
1 ای آنکه تو طالب خدایی به خود آ از خود بطلب کز تو جدا نیست خدا
2 اول به خود آ چون به خود آیی به خدا کاقرار نمایی به خدایی به خدا
1 در طیرهام از باد که آمد سویت وز شانه که دست میزند در مویت
2 خود سایه که باشد که فتد در پیشت؟ خورشید که باشد که جهد در کویت؟