1 با لعل لبت شراب را مستی نیست با قد تو سرو را به جز پستی نیست
2 ما را دهن تو نیست می پندارند با آنکه به یک ذره در او هستی نیست
1 در معرض رویت قمر آمد بشکست در رشته لعلت شکر آمد به شکست
2 موی تو ز بالا به قفا باز افتاد ناگاه سرش بر کمر آمد به شکست
1 با آنکه دو چشم شوخ او عربده جوست در شوخی و دلبری خم ابروی اوست
2 بالای تو چشم است که مییارد گفت با دوست که بالای دو چشمت ابروست
1 آن یار که بی نظیر و بی مانند است عقل و دل و جان به عشق او در بند است
2 در یک نظر از مقام عالی جان را بر خاک نشاند و جان بدین خرسند است
1 آورد بهم تیر و کمان را در دست تیر آمد و در خانه خویشش بنشست
2 آمد به سر تیر کمان خانه فرو انصاف که نیک از آن میان بیرون جست
1 دیشب سر زلف یار بگرفتم مست کز دست من دلشده چون خواهی رست
2 گفتا که شب است دست از دستم بدار تا با تو نگیردم کسی دست به دست
1 قسمم همه درد است و دوا چیزی نیست در سینه به جز رنج و عنا چیزی نیست
2 درد است گرفته سر و دستم در دست دردا که به جز درد مرا چیزی نیست
1 مقصود ز احسان درم و دینار است چندم دهی امید که زر در کار است؟
2 از بخشش اگر وعده امید است تو را امید به دولت شما بسیار است
1 این اشک گریز پا که خونی من است در خون من از عین زبونی من است
2 با اینهمه کز چشم من افتاد، دلم با اوست که یار اندرونی من است
1 گل بین که ز عندلیب بگریخته است با دامن با قلی در آمیخته است
2 بگذشته ز سبحان سخنی چون بلبل وز دامن باقلی در آویخته است