1 درویش، ز تن جامه صروت بر کن تا در ندهب به جامه صورت تن
2 رو کهنه گلیم فقر بر دوش افکن در زیر گلیم طبل سلطانی زن
1 خالت که بر آن عارض مهوش زدهاند یارب که چه دلگشا و دلکش زدهاند
2 ای بس که در آرزوی رویت خود را چشم و دل من بر آب و آتش زدهاند
1 بیماری شمع بین و آن مردن او تب دارد و میرود عرق از تن او
2 بر شمع دلم سوخت که در بیماری کس بر سر او نیست به جز دشمن او
1 با مهر رخ تو بیش از این تابم نیست وز دست خیالت هم شب خوابم نیست
2 از دیده به جای اشک از آن میریزم من خون جگر که در جگر آبم نیست
1 از عهد و وفا هیچ خبر نیست تو را جز وعده و دم هیچ دگر نیست تو را
2 سازند کمر به دست عشاق به ناز چون است کز این دست کمر نیست تو را
1 میگفت عماد کاشی از نادانی کامسال گرانی بود از بی نانی
2 تا بود وجود او گران بود همه چون مرد کنون هست بدین ارزانی
1 قسمم همه درد است و دوا چیزی نیست در سینه به جز رنج و عنا چیزی نیست
2 درد است گرفته سر و دستم در دست دردا که به جز درد مرا چیزی نیست
1 از شمع جمال تو دلم تاب کشد از جام لبت خرد می ناب کشد
2 این مردمک دیده تر دامن من تا چند ز چاه ز نخت آب کشد؟
1 من با کمر تو در میان کردم دست پنداشتمش که در میان چیزی هست
2 پیداست کز آن میان چه بر بست کمر تا من ز کمر چه طرف بر خواهم بست
1 رویت که ازو گرفت نیرو آتش از فتنه بر افروخت به هر سو آتش
2 با روی تو در ستمگری زد پهلو زلف تو و کرد زیر پهلو آتش