با مهر رخ تو بیش از این از سلمان ساوجی رباعی 37
1. با مهر رخ تو بیش از این تابم نیست
وز دست خیالت هم شب خوابم نیست
1. با مهر رخ تو بیش از این تابم نیست
وز دست خیالت هم شب خوابم نیست
1. آتش ز دهان شمع دیشب میجست
ناگاه سپیده دم زبانش بشکست
1. ما هم که رخش روشنی خور بگرفت
گرد خط او دامن کوثر بگرفت
1. تا ناله بلبلم به گوش آمده است
دل با سر عیش نای و نوش آمده است
1. با لعل لبت شراب را مستی نیست
با قد تو سرو را به جز پستی نیست
1. در معرض رویت قمر آمد بشکست
در رشته لعلت شکر آمد به شکست
1. با آنکه دو چشم شوخ او عربده جوست
در شوخی و دلبری خم ابروی اوست
1. آن یار که بی نظیر و بی مانند است
عقل و دل و جان به عشق او در بند است
1. آورد بهم تیر و کمان را در دست
تیر آمد و در خانه خویشش بنشست
1. دیشب سر زلف یار بگرفتم مست
کز دست من دلشده چون خواهی رست
1. قسمم همه درد است و دوا چیزی نیست
در سینه به جز رنج و عنا چیزی نیست
1. مقصود ز احسان درم و دینار است
چندم دهی امید که زر در کار است؟