1 شاها یقین که مدح و ثنای تو برترست زانها که در سواد دل و دفتر آمده است
2 شاها بیان حال مفصل نمیکنم درد مفاصل است که گردم برآمدست
3 از درد جامهای که به زانو همی رسد زین جامه خانه بهره من چاکر بر آمدست
4 درد دل و جفای جهانم نبود بس کم درد پای نیز کنون بر سر آمدست
1 مشیر ملک و صلاح زمانه عزالدین که هر چه هست به جز خدمت تو نیست صلاح
2 هرآنچه بر دل خصمت گذشته کج بوده مگر به روز نبرد تو در سهام و رماح
3 به هر زمین که گذر کرده باد آبادی نسیم معدلتت جسته از مهب ریاح
4 بزگوارا یک شمه بشنو از حالم که چیست بر دلم از گردش صباح و رواح
1 عقل را گفتم که عمری پیش ازین چوپانیان گردن از گردون گردان از چه میافراشتند
2 این زمان آخر چرا زین سان جدا از خان مان پشت بر کردند و روی از دشمنان برداشتند
3 گفت ای غافل تو از صورتگران روزگار نیستی آگه کزین صورت بسی انگاشتند
4 پیش ازین چون گله در صحرای گیتی مردمان خویشتن را گرگ یکدیگر همی پنداشتند
1 چون به قشلاق قرا باغ آمدیم گفتم از افلاس وا خواهیم رست
2 جرها زین مملکت خواهیم کرد طرفهها ز اطراف بر خواهیم بست
3 ناخن اندر هر طرف انداختیم عاقبت کو کارد در دستم شکست
4 نیست در دستم از آن جر جز جرب بر نیامد غیر ازین، هیچم بدست
1 تا مادر زمانه بتایید نه پدر آیین وضع و حمل ولادت نهاده است
2 وین مهد لاجوردی افلاک را خرد آرایش از جواهر جرام داده است
3 دل شاد باش کز صدف فطرات وجود پاکیزه جوهری چو تو هرگز نزاده است
1 پادشاها مهد عالی میرود سوی شکار لیکن اسباب شدن ما را مهیا هیچ نیست
2 خیمه و اسب است و زین جامه اسباب سفر جز دو اسب لاغری با بنده زینها هیچ نیست
3 نوکرانی نیز نیکو دارم اما هیچ یک بر سرش دستار بر تن جبه در پا هیچ نیست
4 لاجرم از گفت و گوی نوکران در خانهام جز حدیث سرد و تشنیع و تقاضا هیچ نیست
1 شاها مرا به اسبی موعود کرده بودی در قول پادشاهان قیلی مگر نباشد
2 اسبی سیاه پیرم دادند و من برآنم کاندر جهان سیاهی زان پیرتر نباشد
3 آن اسب باز دادم تا دیگری ستانم بر صورتی که کس را زان سر خبر نباشد
4 اسب سیاه تا رفت رنگی دگر نیامد آری پس از سیاهی رنگی دگر نباشد
1 ای سکندر دولتی کاوصاف لطفت دم به دم میگشاید از زبان، صد چشمه حیوان مرا
2 تا قضا بستان سرای دولتت را ساخت، ساخت بلبل دستان سرای آن سرا بستان مرا
3 در زمانت ابر میگوید به آواز بلند نیست کاری این زمان با قلزم و عمان مرا
4 شهسوار همتت چون عرصه عالم بدید گفت دشوارست جولان اندرین ایوان مرا
1 ای خیام دولتت برکنده دور آسمان چون خیامت بارگاه آسمان برکنده باد
2 جز که چشم حاسدان از باغ شاهی برنکند سر و قدت را که چشم حاسدان برکنده باد
3 گر گشاید باز مرز نگوش و نرگس چشم و گوش بی تو چشم و گوششان در بوستان بر کنده باد
4 بعد ازین سنگین دلی گر دل نهد بر تاج و تخت چون زر و یاقوت و لعلش خان و مان بر کنده باد
1 دیگر آن است که محبوب جهان سقری شاه آمد از بندگی شاه که میفرماید
2 رو بگو بنده دیرینه ما سلمان را که بخواه از کرمم هر چه تو را میباید
3 بنده بر حسب اشارت طلبی کردم و شاه داشت مبذول چنان کز کرم شاه آید
4 وعده دین است و ز دین من اگر ز انچه کند ذمت همت خود شاه بری میشاید