1 این چه داغی است که از عشق تو بر جان من است وین چه دردی است که سرمایه درمان من است
2 زلف و رخسار تو کفر آمد و ایمان، با هم آن چه کفری است که سرمایه ایمان من است؟
3 میدهم جان و به صد جان، ندهم یک ذره خاک پای تو که سر چشمه حیوان من است
4 رسم عشاق وفا خوی بتان، بد عهدی است این حکایت نه به عهد تو و دوران من است
1 از لب لعل توام، کار به کام است، امشب دولتم بنده و اقبالم، غلام است، امشب
2 آسمان گو بنشان، مشعله ماه تمام که زمین را مه روی تو، تمام است، امشب
3 باده در دین من امروز، حلال است، حلال خواب، در چشم من ای بخت، حرام است، امشب
4 برو ای قافله صبح! مزن دم کانجا آفتابی است که در پرده شام است، امشب
1 بدست باد گهگاهی سلامی میرسان یارا که از لطف تو خود آخر سلامی میرسد ما را
2 خنک باد سحرگاهی که در کوی تو گه گاهش مجال خاک بوسی هست و ما را نیست آن یارا
3 شکایت نامه شوق تو را بر کوه اگر خوانم ز رقت چشمهها گردند گریان سنگ خارا را
4 ز رفتن راه عاجز کرد و ره را نیست پایانی اگر کاری به سر میشد، ز سر میساختم پا را
1 فراق روی تو از شرح و بسط، بیرون است زما مپرس، که حال درون دل، چون است
2 به خون نوشتهام، این نامه را که خواهی خواند اگر چه دود درونم، نشسته در خون است
3 نکرد آتش شوق درون قلم ظاهر مگر ز شوق قلم دود رفته بیرون است
4 نمیکنم سخن اشتیاق، کان تقدیر ز طرف حرف و زحد عبارت، افزون است
1 مگسوار از سر خوان وصال خود مران ما را نه مهمان توام آخر بخوان روزی بخوان ما را
2 کنار از ما چه میجویی میان بگشاد می، بنشین به اقبالت مگر کاری برآید زین میان ما را
3 از آنم قصد جان کردی که من برگردم از کویت « معاذا الله» که برگردم چه گردانی به جان ما را
4 تو زوری میکنی بر ما و ما خواهیم جورت را کشیدن چون کمان تا هست پی بر استخوان ما را
1 اگر حسن تو بگشاید، نقاب از چهره دعوی را به گل رضوان بر انداید، در فردوس اعلی را
2 وگر سرور سر افرازت، زجنت، سایه بردارد دگر برگ سر افرازی، نباشد شاخ طوبی را
3 بهار عالم حسنت، جهان را تازه میدارد به زنگ اصحاب صورت را، به بوار باب معنی را
4 فروغ حسن رویت کی، تواند دیده هر بیدل؟ دلی چون کوه میباید، که بر تابد تجلی را
1 تا زماه طلعتت، طرف نقاب، افتاده است لرزه از عکس رخت، بر آفتاب، افتاده است
2 رحمتی فرما، که از باران اشک چشم من مردم بیچاره را، در خانه آب، افتاده است
3 میکشد مسکین دلم، تاب طناب طرهات چون کند، در گردن او، این طناب، افتاده است
4 خیل خونخوار خیال، اطراف چشم من، گرفت آنچنان کز دیده من، راه خواب، افتاده است
1 تا به هوای تو دل، از سر جان، برنخاست از دل بیطاقتم، بار گران ، برنخاست
2 عشق تو تا جان و دل، خواست، که یغما کند تا جگرم خون نکرد، از سر آن، برنخاست
3 بر دل نازک تو را، بود غباری، ز من تا نشدم خاک ره، آن زمیان، برنخاست
4 سرو نخوانم تورا، کز لب جوی بهشت چون قد زیبای تو، سرو روان برنخاست
1 زان پیش کاتصال بود خاک و آب، را عشق تو خانه ساخته بود، این خراب را
2 مهر رخت ز آب و گل ما شد آشکار پنهان به گل چگونه کنند آفتاب را؟
3 تا کفر و دین شود، همه یک روی و یک جهت بردار یک ره، از طرف رخ حجاب را
4 عکس رخت چو مانع دیدار میشود بهر خدا چه میکند آن رخ نقاب را
1 باز جانم، هدف تیر کمان ابرویی است که کمان غم عشقش، نه به هر بازویی است
2 دل من، تافته طره مشکین زلفی است جانم آویخته سلسله گیسویی است
3 همه در طره و گیسو نتوان پیچیدن کانچه من دیدهام از ملک جمالش، مویی است
4 هر زمان حسن تو را، جلوه و رویی دگر است لاجرم در صفتش، هر سخنم را رویی است