1 تا در سرم، ز زلف تو، سودا فتاده است کارم ز دست رفته و در پا، فتاده است
2 بیاتفاق صحبت و بیاختیار هجر مشکل حکایتی است که ما را فتاده است
3 چون شمع، میگدازم و روشن نمیشود کین خود، چه آتشی است که در ما فتاده است؟
4 گر افتدت هوس، که بپرسی، دل مرا در زلف خود بجو، که هم آنجا فتاده است
1 تا زماه طلعتت، طرف نقاب، افتاده است لرزه از عکس رخت، بر آفتاب، افتاده است
2 رحمتی فرما، که از باران اشک چشم من مردم بیچاره را، در خانه آب، افتاده است
3 میکشد مسکین دلم، تاب طناب طرهات چون کند، در گردن او، این طناب، افتاده است
4 خیل خونخوار خیال، اطراف چشم من، گرفت آنچنان کز دیده من، راه خواب، افتاده است
1 روزی از رویت، مگر طرف نقاب، افتاده است در دل خورشید و مه، زان روز تاب، افتاده است
2 دیده من تا به روی توست، روشن، خانهای است مردم چشم مرا، در خانه آب، افتاده است
3 بس که بارید از هوا، باران محنت، بر سرم کش به اطراف زجاجی، آفتاب افتاده است
4 غمزهات دل میبرد، چشم توام، خون میخورد روز و شب آن در شکار، این در شراب، افتاده است
1 خواب مستی کرده چشمت، در خمار افتاده است زلف مشکین تو، چون من، بیقرار، افتاده است
2 چشم بیمار تو را میرم، که در هر گوشهای چون من مسکین، بیمارش، هزار افتاده است
3 کار کار افتادگان را باز میبین، گاه گاه خاصه، کار افتادهای را کو، ز کار افتاده است
4 پای را در ره به عزت مینه، ای جان عزیز زانکه سرهای عزیزان، بر گذار افتاده است
1 نه ز احوال دل بیخبرانت، خبری است نه به سر وقت جگر سوختگانت، گذری است
2 گفتهای، باد صبا با تو بگوید، خبرم این خبر پیش کسی گو، که شبش را سحری است
3 بر سرم آنچه ز تنها و فراقت، شبها میرود با تو نگویم، که در آن دردسری است
4 نظر من همه با توست، اگر گه گاهی نکنم دیده به سوی تو درآنم، نظری است
1 بویی از خاک رهت، همره باد سحری است رنگی از حسن رخت، مایه گلبرگ طری، است
2 دم ز زلف تو زنم، زان دم من مشکین است سخن از لعل تو گویم، سخنم، زان شکری است
3 جز صبا محرم من نیست، ولی چندانم، بر صبا نیست، وثوقی که صبا در به دری، است
4 بر جگر میزندم، چشم تو، هر دم، نیشی خون چشمم که روان است، ازان رو جگری است
1 مشنو، که مرا از درت، اندیشه دوری است اندیشه اگر هست، ز هجران، نه ضروری است
2 دور از تو سرش باد ز تن دور، به شمشیر آن را که به شمشیر ز کویت، سر دوری است
3 ما یار نخواهیم گرفتن، به دو عالم غیر از تو تو آن گیر، که عالم همه حوری است
4 با آتش عشق تو، کجا جای قرار است با این دل دیوانه، کرا برگ صبوری است
1 بر سر کوی یقین، کعبه و بتخانه، یکی است دام زلف سیه و سبحه صد دانه، یکی است
2 هر زمان جلوه حسن، ار چه ز رویی دگر است باش یکدل به همه روی، که جانانه، یکی است
3 می و پیمانه، همه عکس رخ ساقی، بین تا بدانی که می و ساقی و پیمانه یکی است
4 در ره کعبه، خطاب آمدم، از میخانه که کجا میروی ای خواجه، همه خانه یکی است
1 حلقه زلف تو، سرمایه هر سودایی است غمزه مست تو، سر فتنه هر غوغایی است
2 راز سر بسته زلفت، مگشا، پیش صبا که صبا هم نفسش هرکس و هر دم جایی است
3 صورت خط تو در خاطر من میگذرد باز سر برزده از خاطر من سودایی است
4 درد بالای تو چینم، که از آن بالاتر نتوان گفت، که در بزم فلک، بالایی است
1 باز جانم، هدف تیر کمان ابرویی است که کمان غم عشقش، نه به هر بازویی است
2 دل من، تافته طره مشکین زلفی است جانم آویخته سلسله گیسویی است
3 همه در طره و گیسو نتوان پیچیدن کانچه من دیدهام از ملک جمالش، مویی است
4 هر زمان حسن تو را، جلوه و رویی دگر است لاجرم در صفتش، هر سخنم را رویی است